روزی عارفی، مردم را به دور خود جمع کرده بود و از خدا برایشان سخن میگفت برایشان از شریعت و طریقت و معرفت و حقیقت سخن میگفت.
او مردم را آماده میکرد برای پاسخ به سوالهایی که حضرت حق از آنها در مورد حیاتشان، در مورد دوستیهایشان، در مورد عبادت هایشان، نماز و روزههایشان و... خواهد پرسید
درویشی که از آنجا میگذشت رو به جماعت کرد و گفت:
حضرت حق حوصله پرسیدن این همه سوال را ندارد.
فقط یک سوال میپرسد و این است:
من با تو بودم تو با که بودی؟
احکام دین
همراه پدر برای نماز جماعت به مسجد رفت. صف اول، کنار پدر ایستاد. بزرگترها اعتراض کردند که شاید احکام نماز را بلد نباشد و نماز جماعت بقیه خراب شود. پدر به آنها گفت: بیایید و هر سؤالی میخواهید، از این پسر بچه بپرسید. اگر نتونست جواب بده، صف اول نایسته. آیتالله میلانی هم آنجا حضور داشتند. جلو آمدند وسؤالاتی را پرسیدند. سیدمصطفی در کمال آرامش همه را پاسخ داد! آن عالم وارسته که از جوابهای او حیرتزده و متعجب شده بود، تشویقش کرد و رویش را بوسید. ده تومان هم به او هدیه داد و اجازه دادند صف اول بایستد.
شهید سیدمصطفی معزی
«فرمانده! فرمان قهقهه!»، ص۲۷
حضرت محمد صلوات الله علیه وآله:
هرکه برای شرکت در نماز جماعت به مسجدی برود، برای هر قدمی که بر میدارد، هفتاد هزار حسنه نوشته میشود، و به همان اندازه درجاتش بالا میرود؛ و اگر در آن حال بمیرد، خداوند هفتادهزارفرشته بر او میگمارد که در قبرش به دیدار او بروند و انیس تنهایی او باشند، و تا هنگامی که برانگیخته شود، برایش آمرزش بطلبند.
بحارالانوار؛ ج ۷۳، ص ۳۳۶، ب ۶۷
حکایتی بسیااااااااااار #مهم "
در نجف اشرف در مدرسی ، استادی دید که شاگردش چرت می زند ، هنگامی که درس تمام شد استاد گفت :
شما بمانید!
چرا هنگام درس چرت می زدی؟ (استاد فهمیده بود که سعادتی نصیبش شده!)
به استاد گفت:
شبها یک دور قرآن می خوانم وتا اذان صبح بیدارم وبعد از کمی استراحت ، در درس شما شرکت می کنم.
استاد گفت :حالا امشب آن طور که من می گویم قرآن بخوان ، فکر کن من آنجا نشسته ام و شما در حضور من قرآن میخوانی.
شاگرد این کاررا کرد.
فردا صبح استاد در خلوت از او پرسید:چه کردی؟
گفت: بیش از یک جزءنتوانستم بخوانم.
استاد گفت:مرحبا ! امشب فکر کن در محضر رسول خدا(صلوات الله علیه) قرآن می خوانی.
شاگرد این کار را کرد.
صبح استاد پرسید چه کردی؟
گفت : بیشتر از دوصفحه باحالت گریه نتوانستم بخوانم! بااین که شب تا سحر بیدار بودم.
استاد گفت:امشب فکر کن در محضر مبارک حضرت رسول خدا(ص) و جبرئیل امین هستی!
دوباره فردا از او پرسید:چه کردی؟
گفت:بیش از سه چهار خط نتوانستم بخوانم!
استاد گفت: حالا امشب فکر کن در محضر خدا هستی، او در پیش توست وتو در کنار او قرآن میخوانی.
بنده خدا معلوم شد هنگام تلاوت حالش منقلب شده و جان را به جان آفرین تسلیم نموده بود.
فردا صبح استاد دید شاگردش نیامده،گفت:بروید ببینید چه شده؟
وقتی رفتند درب را بسته دیدند. درب را گشودند ،با جسد او برخورد کردند.
جسد را برداشته و بردن که غسل دهند و دفن کنند.
غسال بعد از چند لحظه گفت: من که سواد ندارم، ببینید چه روی سینه این مرد خدا با خط سبز نوشته شده است؟
استاد و بقیه شاگردان ناگهان دیدند روی سینه این جوان پاک با خط سبز نوشته شده:
((شهید راه عشق)).
استاد هم فریادی کشید و او نیز جان را تسلیم عشق خدا نمود،سپس هردورا باهم تشییع نمودند و به خاک سپردند.
عاشقان کشتگان معشوق اند
برنیاید ز کشتگان آواز
خرمن معرفت/ص۸۹
اگر پنبه کنار آهنربا باشد، آهنربا کششی نسبت به پنبه ندارد، اما اگر براده آهن را درون پنبه بگذارید، در این حالت پنبه به سمت آهنربا کشیده میشود. در اینجا خود پنبه جذب نمیشود، بلکه برادههای آهن به سمت آن کشیده میشوند.
معصیتها مثل آهنربا، نان حرام مانند آهن و انسان مثل پنبه است. وقتیکه انسان گوشتش از نان حرام روییده باشد، نمیتواند از کنار معصیتها بگذرد. وقتی از کنار معصیت رد میشود، مجذوب آن میشود.
این خاصیت درونی لقمه حرام است. اما اگر لقمه صددرصد حلال باشد، از کنار عبادات که میگذرد، عبادات او را جذب میکنند، از کنار امامزاده که میگذرد به زیارت ایشان میل پیدا میکند.
﷽
گویند شیخ بایزیدبسطامی در ایام جوانی و قبل از اینکه دلش به نور ایمان روشن گردد واز جمله بزرگان عرفان و سیر و سلوک شود، از جمله کسانی بود که سرتاسر بدنش به رسم و افراد بی بند بار خالکوبی داشت بعد از طی مراحل سلوک و نشستن بر کرسی شیخ العرفا از ترس هویدا گشتن پیشینه خود هرگز جامه را در انظار مریدان و سایر خلق از تن بیرون نمیکرد، و نقل است که همیشه بالغ بر پانصد مرید و شاگرد وی را همراهی میکردند. روزی بر حسب اتفاق فارغ از مریدان و دوستدارانش در کنار دجله قدم میزد که شیطان او را وسوسه کرد و دچارغرور و خود بزرگ بینی شد، و با خود گفت بایزید تو اکنون به چنان مقام و جایگاه رفیعی رسیده ای که کسی در جهان به رتبت و مقام تو پیدا نمیشود و همواره بالغ بر پانصد مرید به فرمانبرداری تو اماده اند، در این زمان خداوند به او الهام نمود که بایزید، میخواهی که به باد دستور دهم که جامه ها را تنت بیرون کند، انگاه خلق اثار لهو و لعب را بر تنت میبینند و به پیشینه گناه الود تو اگاه میشوند و ان زمان است که بر تو سنگ زنند و سرت را بر دار کنند.
بایزید فرمود پروردگارا اگر این کار را انجام دهی شمه ای از رحمتت و بخشندگیت را به بندگانت میگویم و ان زمان است که دیگر هیچ کس تو را سجده نمیکند و کسی دیگر نماز و روزه بجای نمی اورد.
خداوند فرمود:
نی زما و نی ز تو رو دم مزن.
گفتگو زیبای بایزید بسطامی با خدا
در کنار دجله سلطان با یزید
بود روزی فارغ از خیل مرید
ناگه آوازی ز عرش کبریا
خورد بر گوشش که: ای شیخ ریا
میل آن داری که بنمایم به خلق
آنچه پنهان کرده ای در زیر دلق
تا خلایق جمله آزارت کنند
سنگ باران بر سر دارت کنند؟
گفت: یا رب میل آن داری تو هم
شمه ای از رحمتت سازم رقم؟
تا که خلقان از پرستش کم کنند
وز نماز و روزه و حج رم کنند؟
پس ندا آمد که ای شیخ فتن
نی ز ما و نی زتو رو دم مزن
#مصیبت_نامه
#عطار_نیشابوری