شهدا به خدا شرمنده ایم

 

شهدا ما به خدا شرمنده ایم        از خجالت سر به زیر افکنده ایم

از برای وصل  یاران شهیـــــد        همچو  مرغانیم که،سر کنده ایم

مردگانیم و به زعم خویشتن        از برای زندگــــانی  زنده ایــــم

بندگان نفس  وشیطانیم و ما          در توهم که خدا را بنده ایــــم


شهیدی که محل قبر خودش را نشان داد.


رفقا خندیدند، گفتند آره بابا ! نگهش داشتن واسه تو و... از این دست شوخی ها. واقعا کسی جدی اش نگرفت. می گویند ، عبدالمطلب که دید همه دارند می خندند، مثل همیشه ساکت شد و رفت توی لاک خودش.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، شهرستان «خرم بید» در 180 کیلومتری شمالِ شیراز قرار دارد و روستایی موسوم به «شهید آباد» از توابع این شهرستان می باشد. جوانی ناشنوا به نام «عبدالمطلب اکبری» زمانی در این روستا زندگی می کرد. می گویند این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود .ایشان پسر عمویی داشت به نام غلامرضا اکبری . می گویند غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب با تعدادی از همرزمان شهید به زیارت گلزار شهدا رفت و سر قبرپسرعمویش نشست ، بعد با زبون کرولالی خودش سعی کرد چیزی را حالی رفقایش کند .


رفقا گفتند: چی می گی بابا ؟! 


مثل همیشه ، زیاد محلش نذاشتند. عبدالمطلب اما اصرار داشت که منظورش را به بچه ها بفهماند. اما چون فهمیدن اشاره ها و سر و صداهای عبدالمطلب سخت بود ، بچه ها زیاد جدی نگرفتند. آخرش دید نمی فهمند ، بغل دست قبرِ غلامرضا ، روی خاک  با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و رویش نوشت : شهید عبدالمطلب اکبری .


بعد به ما نگاه کرد گفت و با همان زبان گنگش گفت : نگاه کنید!


رفقا خندیدند، گفتند آره بابا ! نگهش داشتن واسه تو و... از این دست شوخی ها. واقعا کسی جدی اش نگرفت. می گویند ، عبدالمطلب که دید همه دارند می خندند، مثل همیشه ساکت شد و رفت توی لاک خودش. سرش را انداخت پائین . نگاهی به نوشته های خاکی اش انداخت و با دست پاکشان کرد.


می گویند، عبدالمطلب ، فردای همان روز رفت به جبهه. حدود ده روز بعد هم جنازه اش برگشت. رفقا ، هیچ کدام در حال و هوایی نبودند که ده روز قبل را به خاطر بیاورند ، اما بعد از پایان مراسم خاکسپاری ، یواش یواش یادشان آمد. عبدالمطلب را درست همان جایی دفن کرده بودند که ده روز پیش با انگشت نشان داده بود.


این عکس شهید عبدالمطلب اکبری است:




و این هم وصیت نامه او:




یک عمر هرچی گفتم به من می خندیدند. یک عمر هرچی می خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم. مسخره ام کردند. یک عمر هرچی جدی گفتم، شوخی گرفتند. یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خیلی تنها بودم. یک عمر برای خودم می چرخیدم. یک عمر ...

اما مردم! حالا که ما رفتیم، بدونید هر روز با آقام حرف می زدم و آقا بهم می گفت: تو شهید می شی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد، این رو هم گفتم، اما باور نکردید!»


بسم الله الرحمن الرحیم


بانام خدا ، یار ویاور روح خدا و یاری دهنده امت حزب الله و با درود بر مهدی موعود(عج) آخرین ستاره آسمان ولایت و امامت و با درود بر نائب بر حقش خمینی بت شکن و با سلام بر امت اسلامی ایران و با سلام بر شهدای گلگون کفن انقلاب اسلامی ایران 


چند کلامی با زبان ناگویا و گوش ناشنوا به خدمت شما پدر و مادر و همسر و ملت شهیدپرور به عنوان وصیت تقدیم می دارم:


پدر،مادر و همسر عزیزم! در خانه همیشه مزاحم شما و سایر اعضا خانواده بوده ام اما همیشه قلبم برای اسلام و قرآن می تپید. همه شما می دیدید که در مراسم عزا،نوحه سرایی،سینه زنی،تشییع جنازه ها شرکت می کردم و همه وقت نمازم را در مسجد می خواندم تا این که امریکای جنایتکار جنگ آتش افروز صدامی را بر ما تحمیل کرد.باشروع جنگ تحمیلی همیشه در این فکر بودم که آیا می شود یک بار هم من به جبهه اعزام شوم تابالاخره بار اول به جبهه اعزام شدم و در عملیات رمضان شرکت کردم وبرگشتم و موفق هم شدم که بار دوم و به دنبالش تا به حال به طور کم و بیش و نسبی در جبهه در خدمت اسلام باشم.


اما شما ای پدر ومادر و همسرم! امیدوارم که بعداز شهادتم اشک نریزید و گریه زاری نکنید چون من پهلوی علی اکبر و حضرت قاسم می روم. گریه شما باعث خوشحالی دشمنان اسلام و امام خواهد بود.


از خواهرانم می خواهم که با رعایت حجاب اسلامی مشت محکمی بر دهان دشمنان اسلام بکوبند.


امیدوارم برادرم ابراهیم با خوب درس خواندنش بتواند یکی از یاران صدیق امام باشد.


پدر ومادرم محمد علی را با تربیت اسلامی بارآورند تا انشاءالله یار و غمخوار اسلام باشد. پدر،مادرو همسرم فقط می توانند با صبرشان یار انقلاب وامام باشند.


از ملت شهید پرور ایران می خواهم که امام راتنها نگذارد و تا قدرت دارند جبهه ها را یاری کنند. 

خواهران و مادران با حجابشان و برادران با ایثار جان و مال خود اسلام وانقلاب را به همه جهان صادر کنند. پشتیبان روحانیت و امام و سپاه وسایر ارگان های انقلابی دیگر باشید وتوی دهن دشمنان این ها بزنید. 

امیدوارم که شهادتم ،عبرتی باشد برای آن هایی که اهل مسجد و نماز نیستند و از مسجد و نماز می گریزند. آن هایی که بی خیالند و از جبهه وجنگ خبری ندارند،به جبهه نمی روند.اگر هم می روند جبهه را رها کرده ، فرار می کنند.امیدوارم که بعد از شهادت من دیگر آن ها آدم شوند وحرف امام که می فرماید: مسجد سنگر است سنگرها را حفظ کنید خوب وارد گوش آن ها شودو جبهه رفتن و چگونه جنگیدن را یاد بگیرند .در پایان از خدمت خانواده گرامی خود می خواهم که صبر را پیشه خود قرارا داده و زینب وار زندگی کند با حفظ حجاب و من را حلال کند.


والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته


عبدالمطلب اکبری


65/12/4

شفای پدر توسط فرزند شهیدش

عاشورا

آبان ماه سال 59 بود.روز عاشورا آماده شدم تا به هیئت بروم ساعت ده صبح بود.یکدفعه ضعف شدیدی در بدنم حس کردم.گویی جان از بدنم خارج  می شد.همان جا کنار در نشستم.نفهمیدم خواب بودم یا بیدار.یکدفعه محمد پسرم را دیدم که با فرق خونین روی زمین افتاده!چند روزی ازعاشوراگذشت .شخصی که می گفت از همرزمان محمد است به خانه ما آمد.ایشان گفت:صبح عاشورا با سی نفر از بچه های سپاه سر پل ذهاب به عملیات رفتیم.در راه در کمین ضد انقلاب گرفتار شدیم .از جمع بچه ها فقط من توانستم از میان کوه و تپه ها فرار کنم.بقیه بچه ها به شهادت رسیدند.پرسیدم شما محمد من را دیدی ؟مطمئن هستی شهید شده؟!گفت:بله،اتفاقا ایشان را دیدم.گلوله ای به فرق سر او اصابت کرد وروی زمین افتاد پرسیدم چه ساعتی این اتفاق افتاد؟گفت:حدود ساعت ده صبح!اما من سالها در آرزوی دیدار پسرم بودم.هیچ خبری از او نداشتم.تا اینکه دو سال قبل ناراحتی قلبی من شدید تر شد.آنقدر که هیچ کاری نمی توانستم انجام دهم.تا اینکه انتظار من به سر آمد.!

 



 یک شب در عالم رویا پسر من محمد با لباس سپاه ویک اتومبیل زیبا به دیدار من آمد.با هم به بهشت زهرابر سر مزار حسین پسر دیگرم رفتیم.آنجا خیلی خلوت بود.همین که به مزارحسین رسیدیم یکدفعه جمعیت زیادی در کنار ما جمع شده اند.آنها به من ومحمد سلام کردند .فهمیدم آنها شهدا هستند.بعد محمد من را به خانه رساند.واشاره ای به قلب من نمود.یکدفعه از خواب  پریدم.پزشک معالج هم باورش نمی شد .هیچ اثری از ناراحتی قلبی  بجا نمانده بود.قلب من دیگر هیچ مشکلی پیدا نکرد.از آن روز هم پسرم مرتب به من سر میزد.آخرین بار روز عاشورا بود.دی ماه سال 88.وقتی در غروب عاشورا صحنه های هتک حرمت به این روز عزیز از تلویزیون پخش شد فقط اشک می ریختم .همان شب باز پسرم به دیدن من آمد با هم به باغ زیبایی رفتیم در گوشه باغ نهر آبی  بودکه اطراف آن را درختان وچمن پوشانده بود.یکدفعه حضرت امام را دیدم .با همان هیبت زمان حیات.پیراهن بلند سفید بر تنشان بود مشغول وضو بودند.جلو رفتم وسلام کردم .حضرت امام با خوشرویی جواب دادند . بی مقدمه گفتم :آقا این چه وضعی که به وجود آمده!چرا بعضی این کارها را میکنند؟!حضرت امام لبخندی زدوفرمود:دلتان قرص باشد هیچ اتفاقی نمی افتد!   تمام شدو....  


راوی:مادر شهیدان محمد وحسین دهلوی


منبع:کتاب شهید گمنام (مصاحبه ۳۰ شهریور ۸۹با مادر شهید)در ادامه حضرت امام در مورد سرنوشت بعضی افراد وگروه های سیاسی مطالبی به این مادر گفتند.


 

حرف های شنیدنی(1)

گفتم:" با فرمانده تان کار دارم."



گفت:"الان ساعت یازده است،ملاقاتی قبول نمی کند."


رفتم پشت در اتاقش در زدم،گفت:"کیه؟"


گفتم :"مصطفی من هستم.""


گفت :"بیا تو."


سرش را از سجده بلند کرد ،چشمهای سرخ، خیس اشک و رنگش پریده بود.


نگران شدم :"گفتم چه شده مصطفی؟ خبری شده؟کسی طوری اش شده؟"


دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین.زُل زد به مهرش .دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشتهایش رد می کرد.گفت :"ساعت یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم.بر می گردم کارهایم را نگاه می کنم.


از خودم می پرسم کارهایی که کردم ،برای خدا بود یا برای دل خودم؟"



شهید حجت السلام مصطفی ردانی پور


ماها چند ساعت از روزمان را برای خدا میذاریم؟!


تو طول روز چقدر با اخلاص کامل کارامون را انجام میدیم؟!


فقط میتونم بگم شرمنده و.....


فقط میگیم عاشق شهادتیم اما آیا واقعا مثل شهدا عاشق خدا هستیم وبرای رضای خدا کارامون را انجام میدیم یا رضای ...