مسخره کردن

مسخره کردن


#آیه


یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا یَسْخَرْ قَوْمٌ مِّن قَوْمٍ عَسَىٰ أَن یَکُونُوا خَیْرًا مِّنْهُمْ وَلَا نِسَاءٌ مِّن نِّسَاءٍ عَسَىٰ أَن یَکُنَّ خَیْرًا مِّنْهُنَّ وَلَا تَلْمِزُوا أَنفُسَکُمْ وَلَا تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَابِ بِئْسَ الِاسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإِیمَانِ وَمَن لَّمْ یَتُبْ فَأُولَٰئِکَ هُمُ الظَّالِمُونَ


ﺍی ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ!ﻧﺒﺎﻳﺪ ﮔﺮﻭهی،ﮔﺮﻭﻩ ﺩﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻛﻨﻨﺪ،ﺷﺎﻳﺪ #ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ،ﻭﻧﺒﺎﻳﺪ ﺯﻧﺎنی ﺯﻧﺎﻥ ﺩﻳﮕﺮ ﺭﺍ [ #ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻛﻨﻨﺪ ] ﺷﺎﻳﺪ #ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﻫﺎ ﺍﺯ #ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ،ﻭ ﺍﺯ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﻋﻴﺐ ﺟﻮﻳﻲ ﻧﻜﻨﻴﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻘﺐ ﻫﺎی #ﺯﺷﺖ ﻭ #ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻧﺰﻧﻴﺪ،ﺑﺪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻭ ﻋﻠﺎمتی ﺍﺳﺖ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺍﻧﺴﺎنی ﺭﺍ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻧﺶ،ﺑﻪ ﻟﻘﺐ ﺯﺷﺖ ﻋﻠﺎﻣﺖ ﮔﺬﺍﺭی ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﻛﺴﺎنی ﻛﻪ[ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺍﻣﻮﺭ ﻧﺎﻫﻨﺠﺎﺭ ﻭ ﺯﺷﺖ ]ﺗﻮﺑﻪ ﻧﻜﻨﻨﺪ،ﺧﻮﺩ ﺳﺘﻤﻜﺎﺭﻧﺪ.


سوره مبارکه #حجرات آیه ١١


وَیْلٌ لِّکُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ


ﻭﺍی ﺑﺮ ﻫﺮ #ﻋﻴﺐ_ﺟﻮی ﺑﺪﮔﻮی !


سوره مبارکه #هُمَزَه آیه١


#حدیث


پیامبر#اکرم صلی الله علیه و آله وسلم


اِنَّ المُسْتَهْزِئینَ یُفْتَحُ لاَِحَدِهِمْ بابُ الجَنَّةِ، فَیُقالُ: هَلُمَّ! فَیَجی ءُ بِکَرْبِهِ وَ غَمِّهِ فَاِذا جاءَ اُغْلِقَ دونَهُ، ثُمَّ یُفْتَحُ لَهُ بابٌ آخَرُ... فَما یَزالُ کذلِکَ حَتّی اِنَّ الرَّجُلَ لَیُفْتَحُ لَهُ البابُ فَیُقالُ لَهُ:هَلُمَّ هَلُمَّ فَما یَأْتیهِ


درِ بهشت،به روی یکی از #مسخره کنندگان باز می شود و به او گفته می شود:بیا ! او با وجود سختی و اندوهی که دارد،جلو می رود و چون آمد،در به رویش بسته می شود،سپس در دیگری به رویش باز می شود... و این کارمرتّبا تکرار می شود،تا جایی که در به رویش باز می گردد و گفته می شود:بیا،بیا ! امّا او دیگر از نامیدی جلو نمی رود.


کنز العمّال،حدیث 8328


امام #سجاد علیه السلام

 

وَ الذُّنُوبُ الّتى تُنزِلُ النِّقَمَ عِصیانُ العارِفِ بِالبَغىِ وَ التَطاوُلُ عَلَى النّاسِ وَ الاِستِهزاءُ بِهِم وَ السُّخریَّةُ مِنهُم


گناهانى که باعث نزول عذاب مىشوند،عبارتاند از:ستم کردن شخص،از روى آگاهى،تجاوز به حقوق مردم،و دست انداختن و #مسخره کردن آنان.


وسایل الشیعه جلد 16 صفحه281 حدیث 21556


 امام #صادق علیه السلام


 لا یَطْمَعَنَّ المُستَهزِئُ بِالنّاسِ فى صِدْقِ المَوَدَّةِ

 

کسى که مردم را #مسخره مى کند،نباید به دوستىِ خالصانه آنان،امید داشته باشید.


بحار الأنوار جلد 75 صفحه 144حدیث 9


#داستان


مرحوم شیخ عباس قمی (ره) درکتاب انوار البهیه،نقل کرده اند که:درشهر بغداد زنی را دیدندکه با سرعت درحال حرکت است،از وی پرسیدند:این چنین عجله به کجا می روی؟ گفت:به سوی حرم حضرت موسی بن جعفرعلیه السلام می روم تا از از او بخواهم پسرم را که به زندان افتاده آزاد شود،مردی که سنّی مذهب بود از روی #مسخره گفت:موسی بن جعفر خودش در زندان مرده است ! چگونه می خواهی پسرت را آزاد کند؟آن زن درهمان لحظه دست به دعا بر داشت وگفت:خدا یا!به حق آن کسی که در زندان کشته شد،قدرتت را برمن آشکار کن! درهمان لحظه دید پسرش از زندان آزاد شده وبه سوی او می آید،وکسی هم برای آن مرد سنّی مذهب خبر آورد که پسرت را گرفته وبه زندان برده اند.


 انوار البهیّه صفحه320

مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها

*خاطره ای شنیدنی از استاد ادب پارسی "شفیعی کدکنی"* :


 چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثراً به شهرها و شهرستان های خودشان رفته و یا گرفتار کارهای عید بودند؛ اما استاد بدون هیچ تاخیری سر کلاس آمد و شروع به درس دادن کرد ...

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از شاگردان خیلی آرام گفت:

«استاد آخر سال است؛ دیگر بس است!».

استاد هم دستی به سر خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را روی میز می گذاشت، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله‌ با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ که به تن داشت، گفت:

«حالا که تونستید من را از درس دادن بیاندازید، بگذارید خاطره ای را برایتان تعریف کنم:

من حدوداً 21 یا 22 ساله بودم، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند، با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت آنها را می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم؛ کاری که هیچ وقت اجازه به خود ندادم با پدرم بکنم! اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام، بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استاد اکنون قدری با بغض کلماتش را جمله می کند:

نمی دانم شما شاگردان هم به این پی برده اید که هر پدر و مادری بوی خاصّ خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم؛ جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...

استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!... اما پدر گفت: خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما...

حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم، روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی، با لفظ "عمو" و "دایی" خطابم می کردند.

پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛ رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.

گفتم: این چیست؟

گفت: "باز کنید؛ می فهمید".

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!

گفتم: این برای چیست؟

گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!

مدیر گفت: از کجا می دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟

گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود، که خودم رفتم از او گرفتم؛ اما برای دادنش یک شرط دارم...

گفتم: "چه شرطی؟"

گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!

گفتم: هیچ شنیده ای که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران، به آن ها پاداش می دهد؟!

(مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها – قرآن کریم، سوره انعام، آیه160)


رفتار ما با پدر و مادرمان سرمشق رفتار فرزندانمان خواهد بود..

آیه های آتش افزا

آیه های آتش افزا

 

احمد بن طولون یکی از پادشاهان مصر بود. وقتی که از دنیا رفت از طرف حکومت وقت، قاری قرآنی را با حقوق زیادی اجیر کردند تا روی قبر سلطان قرآن بخواند. روزی خبر آوردند که قاری، ناپدید شده و معلوم نیست که به کجا رفته است پس از جست و جوی فراوان او را پیدا کردند و پرسیدند: چرا فرار کردی؟ جرأت نمی کرد جواب دهد. فقط می گفت: من دیگر قرآن نخواهم خواند. گفتند: اگر حقوق دریافتی تو کم است دو برابر این مبلغ را می دهیم. گفت: اگر چند برابر هم بدهید نمی پذیرم. گفتند: دست از تو برنمی داریم تا دلیل این مسأله روشن شود. گفت: چند شب قبل صاحب قبر به من اعتراض کرد که چرا بر سر قبرم قرآن می خوانی؟ من گفتم: مرا اینجا آورده اند که برایت قرآن بخوانم تا خیر و ثوابی به تو برسد.


گفت: نه تنها ثوابی از قرائت قرآن به من نمی رسد بلکه هر آیه ای که می خوانی، آتشی بر آتش من افزوده می شود، به من می گویند: می شنوی؟ چرا در دنیا به قرآن عمل نکردی؟ بنابراین مرا از خواندن قرآن برای آن پادشاه بی تقوا معاف کنید.


روایت ها و حکایت ها / ۱۳۱

 به نقل از: داستان های پراکنده 



نقش معلم در تربیت

داستان #نقش_معلم_در_تربیت


معلّم از دانش‌آموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگه‌ای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچ‌کس در این مورد صحبت نکند. روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّه‌ها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود. بچّه‌ها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار می‌کرد و از بچّه‌ها می‌خواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر  آن شخصی که همواره او را "خِنگ" می‌نامیدند، نیست و تمام تلاش خود را می‌کرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند. 


آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاس‌های بالاتر رفت. وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند کبد جهان است.


کتاب زندگانی دکتر ملک حسینی


مداومت بر وضو


سعی کنیم دائم الوضو باشیم:


خواب با وضو، عبادت است ؛

رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود : کسی که با وضو بخوابد بستر او برایش مسجد می شود، و خوابش (ثواب کسی را دارد که) به نماز مشغول است تا این که شب را به صبح رساند و اگر کسی بدون وضو خوابید بسترش برای او قبر خواهد بود و مانند مرداری می ماند تا صبح شود....


مرگ با وضو، شهادت است؛

 رسول خدا (صلی الله علیه واله وسلم) فرمود: اگر توانستی شب و روز با وضو باشی این کار را انجام بده، زیرا اگر در حال وضو از دنیا بروی شهید خواهى بود...


در قیامت نورانی می شوی؛ پیامبر خدا می فرمایند: فردای قیامت خدای متعال امّت من را بین بقیّه‌ ی امّت‌ها در حالی محشور می‌کند که به خاطر وضویی که در دنیا گرفتند روسپیدند و پیشانی‌های نورانی‌ دارند...


منابع:

بحارالأنوار: ج۸۰، ص۳۱۴، روایت۲، باب۵

بحارالأنوار: ج۸۰، ص۳۱۴، روایت۳، باب۵

وسایل الشیعه: ج۱، ص ۲۹۷

ثواب الاعمال، شیخ صدوق