حرف های شنیدنی(1)

گفتم:" با فرمانده تان کار دارم."



گفت:"الان ساعت یازده است،ملاقاتی قبول نمی کند."


رفتم پشت در اتاقش در زدم،گفت:"کیه؟"


گفتم :"مصطفی من هستم.""


گفت :"بیا تو."


سرش را از سجده بلند کرد ،چشمهای سرخ، خیس اشک و رنگش پریده بود.


نگران شدم :"گفتم چه شده مصطفی؟ خبری شده؟کسی طوری اش شده؟"


دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین.زُل زد به مهرش .دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشتهایش رد می کرد.گفت :"ساعت یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم.بر می گردم کارهایم را نگاه می کنم.


از خودم می پرسم کارهایی که کردم ،برای خدا بود یا برای دل خودم؟"



شهید حجت السلام مصطفی ردانی پور


ماها چند ساعت از روزمان را برای خدا میذاریم؟!


تو طول روز چقدر با اخلاص کامل کارامون را انجام میدیم؟!


فقط میتونم بگم شرمنده و.....


فقط میگیم عاشق شهادتیم اما آیا واقعا مثل شهدا عاشق خدا هستیم وبرای رضای خدا کارامون را انجام میدیم یا رضای ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد