انواع دزدها

انواع دزدها

سخنان "ماکسیم گورکی" نویسنده انقلابی روسیه در ۱۰۵ سال پیش 

 

 در جهان سه گونه دزد هست.

١- دزد معمولی

٢- دزد سیاسی

٣- دزد مذهبی


 دزدان معمولی


 کسانی‌اند که:

 پول، کیف، جیب، ساعت، زر و سیم، وسایل خانه‌ و... شما را برای سیر کردن شکم‌شان می‌دزدند.


دزدان سیاسی 


کسانی‌اند که:

آینده، آرزوها، رویاها، کار، زندگی، حق، حقوق، دسترنج، دستمزد، تحصیلات، توانایی، اعتبار، آبرو، سرمایه‌های ملی شما و حتی مالیات شما را می‌دزدند و چپاول می‌کنند. 

و شما را در سیه‌روزی و بدبختی نگه‌ می‌دارند.


دزدان مذهبی 


کسانی‌ هستند که : 

این دنیای زیبایتان را، جرات اندیشید‌ن‌تان را، علم و دانش‌تان را، عقل و خردتان را، جشن و شادمانی‌تان را، سلامتی تن و روان‌تان را، دارایی‌ و مال‌تان را و... می‌دزدند . 


و تازه یک چیزهایی نیز به شما گران می‌فروشند مانند خدا، دین، بهشت، خرافات، جهل، غم، اندوه، سوگواری، افسردگی و...


دزدان مذهبی با سخنان فریبنده باغ بهشت را به شما نشان می دهند و دروغ می‌گویند، می‌فریبند، سواری می‌گیرند شما را در فرومایگی و فقر، بدبختی و نکبت و... نگه می‌دارند.

   


▫️تفاوت جالب اینها اینجاست که 

دزدان معمولی.. شما را انتخاب می‌کنند. 

اما شما   دزدان سیاسی  ؛ را انتخاب می‌کنید. 


همینطور  شما مکتب دزدان مذهبی را انتخاب کردید .و به آنان ارج می‌نهید و بزرگ‌شان می‌دارید.

 


▫️تفاوت دیگر و بزرگ‌تر اینکه:


 دزدان معمولی؛ 

تحت تعقیب پلیس قرار می‌گیرند، دستگیر می‌شوند، شکنجه می‌شوند، شلاق می‌خورند، زندان می‌روند، دست‌ و پایشان را به چپ و راست می‌برند، تحقیر می‌شوند و...


اما دزدان سیاسی و مذهبی؛  

 هر دو توسط قانون حمایت و توسط پلیس محافظت می‌شوند. 

پست و مقام بالاتری میگیرند، زور می‌گویند، ستم می‌کنند. از شما نیز طلبکار هم هستند و... 


سخنرانی "ماکسیم گورکى " نویسنده نامدار روس در کانون نویسندگان روس در سال ۱۹۱۶ مسکو  


خدا خریدار ماست

در زمانهاى قدیم، مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام "بردیا" که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت

بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود.

عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید. 

بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند.

بردیا غمگین و افسرده سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد.

در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود،

 سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد

 و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت.

بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد

و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت

 و از خدا طلب مرگ می کرد.

 در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، 

سر برداشت تا ببیند کیست.

شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود. 

شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر

 و کارى را شروع کن.


بردیا شوکه شد و گریه کرد

و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید

 که تو خود را به من رساندی؟

شیخ گفت هرگز.

 بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود

 و خالقت مرا که در خواب بودم

 بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم... 

 به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر، 

مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن.

بردیا صورت در خاک مالید و گفت... 

خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند.

اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم.

اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی

 و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی.

تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی. یا الله یا الله یاالله 

به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار

و زیر بار منت ناکسان قرار مده.

الهی آمین یا رب العالمین 

التماس دعا

شکر گزاری به جهت داشته ها رو فراموش نکنیم

درسته که تکراریه اما چون انسان فراموش کاره خوبه هر چند وقت یکبار این متن رو بخونه و با همه کنبودها و کاستیها شکر گزاری به جهت داشته ها رو فراموش نکنه.


«قارون» هرگز نمی‌دانست که روزی،

کارت عابر بانکی که در جیب ماست

از آن کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند، ما را به آسانی مستغنی می‌کند.


و «خسرو پرویز» پادشاه ایران نمی‌دانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحت‌تر است.


و «قیصر» که بردگانش با پر شترمرغ وی را باد می‌زدند، کولرها و اسپلیت‌هایی را که درون اتاق‌هایمان هست ندید.



و «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی به خاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت می‌خوردند؛ هیچ‌گاه طعم آب سردی را که ما می‌چشیم نچشید...


و «خلیفه منصور» که بردگان وی، آب سرد و گرم را باهم می‌آمیختند تا وی حمام کند،  هیچ‌گاه در حمامی که ما به راحتی درجه حرارت آبش را تنظیم می‌کنیم حمام نکرد


به‌گونه‌ای زندگی می‌کنیم که حتی پادشاهان گذشته نیز اینگونه نمی‌زیستند اما باز گله‌مندیم! و هر آنچه دارائیمان زیاد می‌شود تنگدست‌تر می‌شویم...!


کمى متفاوت بنگریم...


 إِنَّ الْإِنسَانَ خُلِقَ هَلُوعًا


به یقین انسان حریص و کم طاقت آفریده شده است،

(معارج/19)

چرا باید خدا را عبادت کنیم

چرا باید خدا را عبادت کنیم با اینکه از ما بی نیاز است؟


روزی جوانی نزد حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت: ای موسی خدا را از عبادت من چه سودی می رسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟


حضرت موسی(ع) فرمود: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی برایش بیفتد. با هزار مصیبت و سختی خودم را به صخره رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز ! خدا داند این همه دویدن من دنبال تو وصدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود. می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است. 


دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار  توست. جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا شیطان بر ما احاطه پیدا نکند و در دام حیله های شیطان نیفتیم...


"وَ مَنْ‌ یَعْشُ‌ عَنْ‌ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ‌ نُقَیِّضْ‌ لَهُ‌ شَیْطَاناً فَهُوَ لَهُ‌ قَرِینٌ‌ " و هر کس از یاد خدا روی‌گردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف 36)


الانوار النعمانیه

خدا شوخی هایش را خرید

 خدا شوخی هایش را خرید 


دو سال قبل از شهادت محمدرضا که هنوز آموزشهای نظامی شروع نشده بود سر مزار شهید جهان‌آرا بودیم و محمدرضا عادت داشت روی مزار شهدا را با گل تزئین کند. 

در همین حین من در حال فیلم‌برداری از محمدرضا بودم. به من گفت این فیلم‌ها را بعد از شهادتم پخش‌کن. 

من هم مثل همیشه شروع به خندیدن کردم و به او گفتم «حالا کو تا شهادت یک چیزی بگو اندازه‌ات باشه». در همین حین به او گفتم «حالا قرار است کجا شهید بشی؟»، 

گفت «دمشق»،  گفتم «تو بروی دمشق دمشق کجا میره؟ یک چیزی بگو واقعا بشه». 

گفت «اگر دمشق نشد حلب شهید می‌شوم». همان موقع این صحبت‌ها به نظرم شوخی آمد الان وقتی به شوخی‌های محمدرضا نگاه می‌کنم می‌بینم یا می‌دانسته و این حرف‌ها را می‌زده و یا خدا شوخی‌هایش را خریده است.


به نقل از خواهر #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری