عوامل بهشتی شدن

✨﷽✨


عوامل بهشتی شدن


یکی از مسلمین در حضور پیامبر (صلی الله علیه و آله) بود، پیامبر (ص) به او فرمود: می خواهی تو را به موضوعی راهنمائی کنم که با انجام آن ، خداوند تو را به بهشت ببرد؟! او عرض کرد: بله ای رسول خدا (ص). 


پیامبر (ص) فرمود: خداوند از آنچه به تو داده ، تو هم (به نیازمندان) بده . او عرض کرد: اگر خودم نیازمندتر از او باشم چه کنم؟ فرمود: مظلوم را یاری کن ! او عرض کرد: اگر خودم ، ناتوانتر از او باشم چه کنم؟ فرمود: برای نادان ، کاری انجام بده یعنی راهنمائیش کن. او عرض کرد: اگر خودم نادانتر از او باشم چه کنم؟

 

فرمود: فاصمت لسانک الا من خیر: زبانت را جز از سخن نیک ، خاموش دار. آیا شادمان نیستی که یکی از این (چهار) ویژگیها را داشته باشی که تو را به بهشت ببرد؟ 1- کمک به نیازمند 2- اگر نتوانستی یاری مظلوم 3- اگر نتوانستی ، نادان را راهنمائی کن 4- اگر نتوانستی ، زبانت را کنترل کن که جز به خیر، حرکت نکند.


 داستان دوستان(محمد محمدی اشتهاردی)

نماز اول وقت

بندگی خدا...

آیت الله شیخ محمدتقی بهلول میفرمودند:

ما با کاروان و کجاوه به«گناباد» می‌رفتیم.

وقت نماز شد.

مادرم کاروان‌دار را صدا کرد و گفت:

کاروان را نگه‌دار می‌خواهم اول وقت نماز بخوانم.


کاروان دار گفت:

بی‌بی! دوساعت دیگر به فلان روستا می‌رسیم.

آنجا نگه می‌دارم تا نماز بخوانیم.

مادرم گفت:نه!

می‌خواهم اول وقت نماز بخوانم.


کاروان‌دار گفت:

نه مادر.الان نگه نمی‌دارم.


مادرم گفت:نگه‌دار.

او گفت:

اگر پیاده شوید، شما را می‌گذارم و می‌روم.

مادرم گفت:بگذار و برو.


من و مادرم پیاده شدیم.کاروان حرکت کرد.وقتی کاروان دور شد وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد؟


من هستم ومادرم.دیگر کاروانی نیست. شب دارد فرا می‌رسد وممکن است حیوانات حمله کنند.


ولی مادرم با خیال راحت با کوزه‌ی آبی که داشت،وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد،رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند.


لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر می‌شد.


در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم.

دیدم یک دُرشکه خیلی مجلل پشت سرمان می‌آید.


کنار جاده ایستاد و گفت:بی‌بی کجا می‌روی؟


مادرم گفت:گناباد.

او گفت:

ما هم به گناباد می‌رویم.بیا سوار شو.


یک نفس راحتی کشیدم.گفتم خدایا شکر.

مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده.

به سورچی گفت:

من پهلوی مرد نامحرم نمی نشینم.


سورچی گفت:

خانم! فرماندار گناباد است.

بیا بالا. ماندن شما اینجا خطر دارد. کسی نیست شما را ببرد.


مادرم گفت:

من پهلوی مرد نامحرم نمی‌نشینم!

در دلم می‌گفتم ماد بلند شو برویم.

خدا برایمان درشکه فرستاده است؛ ولی مادرم راحت رو به قبله نشسته بود و تسبیح می‌گفت!


آقای فرماندار رفت کنار سورچی نشست. گفت مادر بیا بالا.اینجا دیگر کسی ننشسته است. مادرم کنار درشکه نشست و من هم کنار او نشستم ورفتیم.


دربین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم.


عزیزان...

اگر انسان بنده‌ٔخدا شد،بیمه مى‌شود و خداوند امور اورا کفایت و کفالت مى‌کند.

«أَلَیْسَ اللَّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ» زمر/۳۶*

التماس دعا


امام رئوف

✨﷽✨

 آقا ممنون، سیر شدم.

بر اساس خاطره ای حقیقی از خادم حضرت امام رضاعلیه السلام .....


ساعت خدمتم تمام شده بود و مطابق رسم همیشگیم ، روبه روی ضریح دستی بر سینه نهادم و  به رخصتی بر مرخصی از حضرت ، به گامهایی کوتاه ، حرم را ترک کردم


به استراحتگاه خادمین که می آمدیم ، هرشب میهمان احسان و کرامت علی بن موسی الرضا بودیم و ظرف غذایمان آماده روی میز بود


از روزی که همای سعادتِ خادمیِ حضرتِ رضا، بر شانه ام نشسته بود ، با خود عهد داشتم جز لقمه نانی به تبرک ، از سفره ی حضرت برندارم و غذای سفره خانه را هر شب به نیابت از امام رئوف بر زائری هدیه نمایم


لباس خدمتم به صد آداب از تن در میآوردم و به سلام و صلواتی کنار مینهادم ، ظرف غذا را در دست میگرفتم و میان رواق، به راه می افتادم


بیشتر شبها لقمه ی حضرت یا نصیب پیرزنی میشد که عصا زنان دنبال غذای تبرکی بود ، یا پدری که کودکی بیمار، روی صندلی چرخدار را به سمت پنجره فولاد حرکت میداد...


آن شب ظرف غذا محکمتر از همیشه در دستانم جا خوش کرده بود و از کنار هر پیرزن و یا بیماری که رد میشدم، دل نداشتم بفرمایش زنم


مات از بُخلِ خویش ، حدیث نفس میکردم و متحیّر مانده بودم امشب چه پیش آمده دلم را که دریایش قطره گشته...


همچنان میان رواق ها گام برمیداشتم و عنانِ عقل را به دستِ دل سپرده بودم که ناگاه در مقابل پدری به همراه پسرک خردسالش، میخکوب شدم...


مرد جوان آنقدر خوش لباس بود و کودکش آنقدر مرتب لباس پوشیده بود که یقین کردم دلم ، مسیر را اشتباه آمده و باید راه کج کنم، اما چه کنم که قدم از قدمم پیش نمیرفت و ظرف غذا در دستانم شل شده بود...


دل یک دله کردم و غذا را به دو دستم پیش آوردم:

بفرمایید آقا، لقمه ی حضرت است... از طرف آقا علی بن موسی الرضا هدیه به شما...


حرفم هنوز تمام نشده بود که پسرک چشمانش برقی زد و غذا را از دستانم گرفت، صورت کوچکش را روبه ایوان طلای حضرت چرخاند و به همان لحن کودکانه اش گفت:

وااای آقا ممنون، مادرم راست میگفت از پدرِ مهربان هم ،مهربان ترید...


آنگاه در ظرف را باز کرد و به خوشحالی ادامه داد: بابا قاشق هم برایم گذاشته اند...


پدر که صورتش غرق اشک شده بود ، آرام پرسید:

_چگونه محبتتان را جبران کنم؟


هنوز از آنچه پیش آمده بود، متحیّر بودم  و به کلماتی در هم ریخته پاسخش دادم:


_ من کاره ای نبودم  آقا، لقمه حضرت بود، سهم و روزیِ پسر دوست داشتنیِ شما


مرد که حال کنار پسرش نشسته بود تا پسرش همان گوشه ی رواق غذایش را نوش جان کند، راویِ ماجرایش شد:


- میخواستم برای زیارت وداع بیایم و پسرم را گفته بودم در هتل بمان و با من حرم نیا؛ زیارتم طول میکشد ، طاقت کودکانه ات طاق میشود و حال زیارت را از من خواهی گرفت


پسرم پذیرفته بود در هتل بماند ولی همسرم اصرار داشت که  باید برای خداحافظی پسرمان هم بیاید


هرچه بهانه میتراشیدم ، پاسخی میداد؛

تا اینکه مادرش آمد ، کنارش نشست دستانش را گرفت و به یقینی عجیب گفت:

عزیزِ مادر؛ با پدر همراه شو، هیچ نگرانی هم به دلت راه مده؛ امام ، پدرِ مهربان است؛ هرچه خواستی از خودِ امام بخواه...


خلاصه به اوقاتی تلخ دست پسرم را گرفتم و به حرم آمدیم...


زیارت خواندنم طولانی شده بود و پسرم این پا آن پا میکرد، ولی من هنوز دل نداشتم امام را وداع گویم


سرِ نماز بودم که مرتب کودکم ، گوشه ی کتم را میکشید و میگفت بابا دیگر خیلی گرسنه ام، زمانِ رفتن نشده؟


آنقدر جملاتش مکرّر شد که کلافه نماز را سلام دادم و به عتابی گفتم: 

مگر مادرت نگفت هرچه خواستی از خودِ آقا بخواه؛ 

آنگاه انگشتم را به سوی ضریح اشاره کردم و گفتم به آقا بگو گرسنه ام؛ 

بگذار زیارتم تمام شود


و سر نمازِ بعدی که ایستادم ، دیدم پسرم رو به ضریح صدایش را آرام کرد و زیر لب زمزمه کرد: آقا واقعا گرسنه ام... دروغ نمیگویم...


آنقدر مظلومانه به امام درددل کرد که هرگونه بود نمازم سلام دادم و حرم را ترک کردم؛ هنوز چند قدمی نیامده بودیم که شما با ظرف غذایی از راه رسیدی...


و حال من هم کنار پدر نشسته بودم و بر راءفت امام رئوف اشک میریختم که پسر غذایش را تمام کرد و رو به حضرت باز به همان لحن کودکانه گفت

آقا ممنون...سیر شدم...


التماس دعا

نماز در کاخ کرملین

✨﷽✨ 

#خاطره


گفتم: حاجی قبول باشه. ‌

گفت: «خدا قبول کنه ان‌شاءاللّه.» نگاهم کرد. ‌

گفت: ابراهیم! نمازی خوندم که در طول عمرم توی جبهه هم نخوندم. 

حاج‌آقا شما همه نمازهاتون قبوله. 

قصه‌اش فرق ‌می‌کرد. 

رفته بود کاخ کرملین. قرار داشت با پوتین. تا او برسد وقت اذان شد. حاجی به نماز ایستاد. 

می‌گفت در طول عمرش همچین لذتی از نماز نبرده بوده. 

پس از نماز در سجده گفت: 

خدایا این بود کرامت تو، یه روزی توی کاخ کرملین برای نابودی اسلام نقشه ‌می‌کشیدند، حالا منِ قاسم سلیمانی اومدم اینجا نماز خوندم.

 سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه یاران، ص۱۰۹

عمل اعجاب انگیز


#حکایت 


از کجا دانستند؟


 یکى از کوهنوردان مى گوید: در تمام مدت سال از منزلم تا بالاترین نقطه تپه اى که در محیط زندگیم بود، راهپیمایى مى کردم. زمستان بسیار سردى بود، برف سنگینى زمین را پوشانده بود، از محلى که رفته بودم بر مى گشتم، در مسیر راهم در بالاى تپه حوضچه اى پر آب بود. گنجشک هاى زیادى هر روز پس از خوردن دانه به کنار آن حوضچه براى آب خوردن مى آمدند؛ آن روز سطح حوضچه را یخ ضخیمى پوشانده بود، گنجشک ها به عادت هر روز کنار حوضچه آمدند نوک زدند، سطح محل را یخ زده یافتند، ایستادم تا ببینم که این حیوانات کوچک ولى با حوصله چه مى کنند.


ناگهان یکى از آن ها روى یخ آمد و به پشت بر سطح یخ خوابید، پس از چند ثانیه به کنارى رفت، دیگرى به جاى او خوابید و پس از چند لحظه دومى برخاست، سومى به جاى او قرار گرفت، همین طور مسئله تکرار شد تا با حرارت بدن خود آن قسمت را آب کردند؛ وقتى نازک شد با نوک خود شکستند آب بیرون زد، همه خود را سیراب کردند و رفتند؛ 


 براستى این عمل اعجاب انگیز چیست؟ از کجا فهمیدند که یخ با حرارت آب مى شود سپس از کجا فهمیدند که بدن خود آن ها حرارت مناسب را دارد و از کجا دانستند که باید این حرارت با خوابیدن روى یخ به یخ برسد و از کجا فهمیدند که با خوابیدن یک نفر مشکل حل نمى شود، بلکه باید به نوبت این برنامه را دنبال کرد؟ آیا جز هدایت حضرت حق اسم دیگرى بر این داستان مى توان گذاشت؟!


برگرفته از کتاب عرفان اسلامی جلد 13 اثر استاد حسین انصاریان