تحول روحی به برکت حضرت سیدالشهداء علیه السلام

 

یکی از افرادی که کارش مدیریت کاروان های اعزامی از مشهد به کربلا بودو300 مرتبه به کربلا مشرف شده بود ، تعریف می‌کرد:

 

سال1396 شمسی در فرودگاه  مشهد، در حال سر و سامان دادن به زائرین بودم، در همان اثـنا پروازهای دبی و ترکیه درحال مسافرگیری بودند.

تعدادی از زائران به من گفتند:

_تفـاوت پـروازها را با هم ببینـیـد،

آنها با چه ظاهر و سر و وضعی هستند،

گویی بعضی ها هیچ اعتقادی به اسلام و

مسلمانی ندارند، حتی در آرایش کردن

گوی سبقت را از غربی‌ها❗️ربوده اند...

 

همینطور که درحال گفتگو بودیم، آقا و خانومی

به همراه دختر جوانی به سمت ما آمدند.

وضع ظاهرشان به همان پروازهای دبی و ترکیه می‌خورد.

وقتی به ما رسیدند گفتند:

کاروان اعزام به کربلا همینجاست؟

من که توقع این سوال را نداشتم گفتم:

بله، چطور مگه؟

آنها با خوشحالی گفتند:

اگر خدا قبول کند ما هم زائر کربلا هستیم.

 

من که بعد از حدود 300بار مدیر کاروان عتبات عالیات بودن، تا به حال  اینگونه زائر نداشتم، کمی جا خوردم، ولی بعلت اینکه زائر حضرت بودند،

به آنها خوش آمد گفتم.

بالأخره همه زائرین سوار هواپیما شدند

من هم براساس وظیفه دینی و حتی شغلی قبل از

پرواز شروع کردم اصطلاحا به

امر به معروف و نهی از منکر،

(یعنی به درب می‌گفتم که دیوار بشنود)

 

می‌گفتم این مکان‌های مقدسی که خداوند به ما توفیق زیارتشان را داده حُرمت بالایی دارند

و زائرین باید حرمت این اماکن را نگه دارند،

اما دختر این خانواده که گویا منظور اصلی من او بود

با حالت ناراحتی و بی‌اعتنایی به من فهماند

که اهمیتی برای حرف های من قائل نیست.

 

به نجف اشرف رسیدیم

من هم در زمان‌های گوناگون می‌گفتم

که این مکان ها مقدس است و هر فرد حداقل باید ظاهرش را حفظ کند و آن دختر هم، بی اعتنایی می‌کرد.

 

تـااینکه روز آخر که در نجف اشرف بودیم

و فردا قرار بود عازم کربلاء معلی شویم؛

پدر آن دختر پیش من آمد و گفت:

 

حاصل زندگی من و همسرم همین یک دختر است

که پزشک اطفال است،شاید بخاطر عدم توجه ما،

او فقط در درس و شغلش موفق شده

و از اعتقادات دینی و اخروی تقریباً چیزی نمی‌داند!

ما تصمیم گرفتیم

او را به کربلا نزد سیدالشهدا علیه السلام بیاوریم

بلکه حضرت جبران کاستی ها و کمبودهایی که ما

طی این سالیان از نظر اعتقادی و دینی

برای فرزند دلبندمان گذاشتیم را بنمایند،

چون آرزوی هر پدر و مادری

عاقبت بخیری فرزندش می‌باشد.

 

دختر ما بخاطر نوع دوستان و جَـوی که بزرگ شده

تقریبا هیچ چیزی از مبانی دینی و اعتقادات

نمی‌داند و وقتی شما از لزوم رعایت حجاب صحبت می‌کنید، او به اتاق می آید دائم می‌گوید:

منظور حاج آقا فقط من هستم!

چون فقط در این کاروان منم که

سر و وضعم اینگونه است.

ما از شما می‌خواهیم که رعایت حال ما و

دخترمان را بفرمائید و دیگر چیزی نگوئید.

 

گفتم: این وظیفه من است که این مسائل را

برای زائرین گوشزد کنم تا حریم اهل بیت

علیهم السلام شکسته نشـود.

گفتگوی ما تمام شد،

و ما روز بعد عازم کربلاء شدیم.

 

صبح روز اول که در کربلا بودیم به لابی هتل آمده

و دیدم خانمی

با مقنعه بلند و چادر و حجابی کامل

منتظر من نشسته است و تا من را دید سلام کرد.

وقتی دید من با تعجب او را نگاه می‌کنم گفت:

ظاهراً من را نشناختید؛ من همان دختر بی‌حجاب

چند روز پیش هستم. از شما تقاضا دارم

 اجازه دهید عبایتان را بشویم.

 

من که شوکه شده بودم گفتم:

اولا من معنای حرکات و رفتار قبل با حالت

امروزتان را نمیفهمم؛ ثانیاً شما هم زائر هستید

هم پزشک؛ در شأن شما نیست که

عبای من را بشوئید، من این کار را نمی کنم.

 

درحالیکه گریه می‌کرد از من خواهش کرد

که اجازه دهم!! توجه که کردم دیدم واکس تهیه

کرده و تمام کفش های کاروان را واکس زده بود.

به او گفتم تا نگویی چه شده من نمی‌گذارم

 

باحال گریه گفت: دیشب وقتی وارد کربلا شدیم

من در عالم رؤیا خدمت سـیدالشهـدا آقا

ابـاعبـدالله الحسین علیه السلام شرفیاب شدم.

حضرت من را به اسم مستعاری که دوست داشتم صدا زدند و فرمودند:

دخترم ؛ من خواستم که تـو به کربـلا و به زیارت من بیایی و تا وقتی که من کسی را دعـــوت نکنــم هیچکس نمی‌تواند به این مکان بیاید. حرف‌هایی که مدیر کاروان می‌زد همانی بود که ما دوست داشتیم و به زبانش جاری می‌شد، برو عبایش را بگیر و آن را بشوی تا از او دلجویی کرده باشی.

و بعد فرمودند: دخترم تو دکتر اطفال هستی،

طفل مریضی دارم می‌خواهم درمانش کنی.

 

او در حالیکه گریه می‌کرد می گفت:

حضرت طبیب همه عالم هستند...

ولی به من فرمودند دنبال من بیا...

 

بـه همراه حضرت از دو اتاق رد شدیم و

وارد اتاق دیگری شدیم، روی سکویی طفلی شـش ماهه دیدم که مثل قرص ماه می‌درخشید

و تیری سه شعبه به گلویش اصابت کرده بود.

حضرت فرمودند: پسرم را درمان کن.

 

(خانم دکتر درحالیکه بشدت گریه می‌کرد، سؤال کرد:

حاج آقا مگر امام حسین علیه السلام فرزند ۶ماهه داشتند؟ چرا تیر ۳شعبه به گلویش زده بودند؟)

 

من که بغض گلویم را گرفته بود گفتم:

بله، ولی این سؤال‌ها را نپرس...

ایـن‌ها روضه‌های سوزناکی است

که جگر انسان را کباب می‌کند.

 

اما او که تازه وقایع کربلا را شنیده بود دوباره

پرسید: چرا تیر 3شعبه به گلوی این طفل زدند؟

گفتم:چون امام حسین علیه السلام طفل شیرخواره اش را بر روی دست گرفته بودند و به دشمنان منافق و کافر فرمودند: حالا که به زعم خودتان با من دشمن هستید

و می جنگید خودتان این بچه را بگیرید

و سیراب کنید.

 

خانم دکتر در حالیکه بسیار منقلب شده بود و هق هق

گریه می‌کرد گفت: آخر کجای عالم در جواب درخواست

آب دادن به طفل 6ماهه، آن هم فرزند پیامبرشان،

با تیر سه شعبه به گلوی آن بچه پاسخ می‌دهند؟!

حاج آقا من در عالم رؤیا دیدم که

حتی آن تیر سمی و زهر آلود نیز بود!!!

و بلند بلند گریه می کرد...


 

به برکت سید الشهدا علیه السلام آن خانم دکتر جوان چنان متحول شده بود که موقع بازگشت کاروان به ایران می‌گفت: من با شما نمی آیم و می خواهم اینجا باشم... من قلبم و روحم در کربلاست...

بالأخره با اصرار فراوان و قول به اینکه دوباره برای پابوس و عرض ارادت به کربلا می آید حاضر شد برگردد.

 

بعد از چند هفته که به مشهد مقدس مراجعت کردیم،

روزی وارد مطبش شدم، دیدم که عکس‌ها و نوشته‌هایی

بر روی دیوار از امام حسین علیه السلام زده شده بود.

 

آنجا دیگر دکتری مؤمنه و صالحه و دلباخته سید الشهداء علیه السلام بود، دکتری که حالا بسیار باوقار و امام حسینی شده بود و حتی مریض ها هم در مطبش صف کشیده بودند.

 

با خوش‌رویی ار من پذیرایی کرد و گفت:

باور نمی‌کنید از زمانی که از کربلا به مشهد آمدم،

امام حسین علیه السلام به نگاهم و قلمـم

اثری عجیب داده اند چرا که من با همان نگاه اول

درد و مرض اطفال را تشخیص می‌دهم

و حتی آنها را برای آندوسکوپی هم نمی‌فرستم

و با اولین نسخه مریض‌ها خوب می‌شوند،

فقط به برکت آقای مظلوم و کریم مولانا اباعبدالله الحسین علیه السلام

 

کتاب خروش خدا صفحه 83علیرضا ثبتی گجوان

شارلاتانهای شیاسی

آنروز که ابوبکر رای آورد ، 

علی (ع) شکست نخورد، مردم سرنوشت خودرا به تباهی سپردند...

آنروز که عمر بر مسند خلافت نشست، علی (ع) کوچک نشد، مردم اشتباهشان را تکرار کردند...

آنروز که شورای شش نفره، عثمان را برعلی (ع) ترجیح داد، علی (ع) شکست نخورد، خواص به مردم خیانت کردند..


ولی آنروز که علی (ع) به خواست مردم بر مسند خلافت نشست، خود را پیروز نمی دانست بلکه مسئول می دانست، آنروز فقط مردم پیروز شدند....


آنروز هم که شمشیر اشقی الاشقیا فرق علی (ع) را شکافت، باز هم علی (ع) شکست نخورد، که فرمود:"فزت و رب الکعبه"

واین بزرگترین پیروزیست که رستگار شوی... ولی آنروز باز هم مردم شکست خوردند... 


وآنروز که در کربلا، سر حسین (ع) و هفتادودو تن از یارانش به نیزه رفت و زینب (س) واسرا را به نام خارج شدگان از دین! 

درخرابه های شام گرداندندومردم هلهله کنان به دورشان ...


باز هم این مردم بودند که شکست خوردند....


شاید تمام روزهایی که مردم شکست خوردند نفهمیدند که شکست خورده اند وبرطبل شادی کوبیدند....

و این قصه شکست مردم چیز عجیبی نیست، که تاریخ همچنان ادامه دارد...


این بحث امامت و ولایت از صدر اسلام خاری شده تو چشم خیلی از دشمنان واقعی این دین؛ دردی که بعد از ۱۴۰۰ سال هنوز براشون تازگی داره و حتی دیده میشه بعضی از درون اسلام با این مسئله مشکل دارن!

حتی بعضی از اونایی که ملبّس هستند به لباس پیغمبر!!!

 شارلاتان های سیاسی در مقام حرف معتقدند، از همه حتی امام زمان هم، می شودانتقاد کرد.


امادرمقام عمل، از برادر رئیس جمهور 

اگرانتقاد کنی، دمار از روزگارت در می آورند‼️

ازشهیدنواب پرسیدن:چرا آرام نمی نشینی؟

 ببین آیت الله بروجردی ساکت است.

نواب گفت: آقای بروجردی سرهنگ است، من سربازم!

 سربازاگرکوتاهی کند، سرهنگ مجبور میشودبیاید وسط!!...

هر بار که  امام خامنه ای دارد می آید وسط میدان،یعنی ماسربازها کم گذاشته ایم


اللّهُمَّ اجعَل عَواقِبِ اُمُورِناخَیرا

کرامات شهدا

 *کرامات شهدا* 

بعد از جنگ در حال تفحص در منطقه کردستان عراق بودیم، که به طرز غیر عادی جنازه شهیدی را پیدا کردیم، از جیب شهید یک کیف پلاستیکی در آوردم داخل کیف وصیت نامه قرار داشت که کاملا سالم و این چیز عجیبی بود.

در وصیت نامه نوشته بود:

من سید حسن بچه تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم...

پدر و مادر عزیزم شهدا با اهل بیت ارتباط دارند.

اهل بیت شهدا را دعوت می کنند...

پدر و مادر عزیزم من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می رسم.

جنازه م هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز در منطقه می ماند.

بعد از این مدت جنازه من پیدا می‌شود. و زمانی که جنازه من پیدا می‌شود امام خمینی در بین شما نیست.

این اسراری است که ائمه به من گفتند و من به شما می گویم.

به مردم دلداری بدهید

به آنها روحیه بدهید و بگویید که امام زمان (عج) پشتوانه این انقلاب است.

بگویید که ما فردا شما را شفاعت می کنیم

بگویید که ما را فراموش نکنند.


بعد از خواندن وصیت نامه درباره عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم.

دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ٢۵ روز از آن گذشته است.


راوی سردار حسین کاجی


 خاطرات ماندگار ص١٩٢ تا ١٩۵

حج مقبول

داستانی زیبا، شنیدنی و بیدار کننده


 در سالنِ انتظارِ فرودگاه جده دو حاجی ایرانی با یکدیگر آشنا شدند و قرار شد برای پُر کردنِ زمانِ تاخیر پروازِ هواپیما داستانِ حجِ شان را برای همدیگر تعریف نمایند.

 

حاجی اولی: بنده پیمانکارِ ساختمان هستم الحمدلله دهمین بار است که فریضه حج را بجا می آورم.

حاجی دومی: از خداوند برای شما حجِ مقبول و سعی مشکور مسئلت دارم.

حاجی دومی: بنده دُکتر سعید پزشکِ متخصص هستم و در یکی از بیمارستان های خصوصی کار می کنم.

بعدِ سی سال کار در یکی از بیمارستان های خصوصی توانستم هزینه حج را پس انداز کنم، اما روزی که رفتم برای دریافتِ وجوه پس انداز شده ام به بخشِ مالی، همانجا با مادرِ یکی از مریضان ام که فرزند معلولی دارد برخوردم، بعد از احوال پرسی مختصر متوجه شدم که خانم بسیار غمگین و پریشان است و دلیلِ ناراحتی ایشان هم اخراجِ شوهرش از کار و اینکه دیگر آن زوج توانایی پرداختِ هزینه ی معالجه ی فرزند معلول شان را در بیمارستان خصوصی ندارند.

رفتم پیشِ مدیرِ بیمارستان و ازایشان خواهش نمودم تا ادامه درمانِ  طفلِ مریض به حساب بیمارستان صورت گیرد، اما مدیرِ بیمارستان به تقاضای بنده جواب رد داده و گفت : این جا بیمارستانِ خصوصی ست، نه بنیاد خیریه

با نا امیدی تمام از پیشِ مدیرِ بیمارستان خارج شدم و در حالی که دلم بحال مریض و خانواده اش سخت میسوخت، بصورت اتفاقی و غیر ارادی دستم به جیبم که پولِ پس اندازِ حج در آن بود، خورد.

برای چند لحظه یی به فکر فرو رفتم که این پول کی و به کجا باید هزینه شود؟

بی اراده سرم را به سمتِ آسمان بلند کردم و خطاب به خداوند گفتم:

بار الها!

خودت بهتر از هر کسی آرزوی دلم را میدانی، هیچ چیزی برایم بهترومحبوب تر از رفتنِ حج و زیارت خانه ی خودت و مسجدِ حضرتِ نبی اکرم  نیست و اینرا نیز میدانی که برای رسیدن به خانه ات تمام عمر تلاش نموده و زحمت کشیده ام.

بار الها!

 من مشکلِ این زنِ نا امید، شوهرِ ناچار و فرزندِ مریض اش را بر تمایلِ سرکشِ درونی خودم که همانا آرزوی رفتن و زیارتِ خانه ی توست ترجیح می دهم.

خدایا مرا از  فضل و کرمت بی نصیب مگردان!

مستقیم رفتم به بخشِ مالی بیمارستان و هر چه پول داشتم همه را یکجا به صندوق تحویل دادم وگفتم این پولِ شش ماه پیش پرداخت برای بستری و هزینه ی درمان  طفلِ مریضِ و معلول است و همچنان به مدیرِ بخش گفتم یک خواهشی از شما دارم که لطفآ تحتِ هیچ شرایطی به مادر مریض نگوئید که هزینه ی بستر و علاجِ طفلِ معلولِ شان را من پرداخت نموده ام و اگر اصرار نمودند بگوئید بیمارستان پرداختِ هزینه ی بیمارِ شمارا متقبل شده است .

 به خانه برگشتم از یکطرف بخاطرِ اینکه سفر حج و زیارتِ خانه ی خدا را از دست داده ام بسیار نا امید و غمگین بودم، اما در عینِ حال حسِ رضایتِ عجیبی در درونِ من بود که خدا مرا وسیله ساخته تا مشکلِ مریضِ معلول و بی بضاعت ام را حل نمایم.

آن شب در حالی که صورتم و گونه هایم خیس اشک بود به خواب رفتم، در خواب دیدم که دارم طوافِ خانه ی خدا را انجام می دهم 

و مردم به من سلام می کنند و میگویند، حجِ تان قبول باشد حاج سعید و همچنان میگفتند که اینرا نیز بدانید که شما قبل از این که در زمین حج کنید، در آسمانها حج کرده اید، جنابِ حاج سعید ما را نیز از دعای خیر تان فراموش نکنید.

از خواب پریدم و احساسِ خوشحالی عجیبی سرا پایم را گرفته بود 

خدا را سپاس گذاری نمودم و به رضای پروردگار راضی شدم.

چند دقیقه یی از بیدار شدن ام نگذشته بود که زنگِ تلفن ام به صدا در آمد ، دیدم مدیرِ بیمارستان پشت خطِ تلفن هست.بعدِ احوال پرسی مختصر گفت: 

صاحبِ بیمارستان امسال عازم حج هستند و ایشان هیچ وقت بدونِ پزشک خصوصی خود شان حج نمیرود، اما متاسفانه این بار پزشکِ خصوصی ایشان به دلیلِ بار داری خانمش و نزدیک شدن وضعِ حمل نمی تواند صاحبِ بیمارستان را در سفرِ حج همراهی کند، لذا خواهشی از شما دارم که امسال زحمتِ همراهی ایشان را در سفرِ حج شما عهده دار شوید.

سجده شکر بجا نمودم و همانطور که حالا می بینید خداوند حج و زیارتِ خانه خودش را بدونِ پرداختِ هیچ هزینه ای نصیب ام گردانیده.

الحمدلله نه تنها که هزینه ی سفرِ حج پرداخت نکرده ام، بلکه به دلیلِ رضایت از همراهی و خدماتم هدایای زیاد و هزینه ی قابلِ ملاحظه یی نیز برایم پرداخت نمودند.

در طول سفرِ حج فرصتی پیش آمد و داستانِ آن زن نا امید را به منظور تحت پوشش قرار گرفتنِ آن خانواده و عرضهء خدمات رایگان برای فرزند معلول اش را برای صاحبِ بیمارستان تعریف نمودم.

به محضِ برگشت از سفر ایشان دستور دادند تا فرزندِ مریضِ آن خانواده تا بهبودی  کامل از حساب خاصِ بیمارستان درمان شود، همچنان دستورِ ایجادِ صندوقِ خاصی برای پاسخگویی مواردِ مشابه و درمان فقرا در بیمارستان را دادند و در ضمن یک دستور دیگری که خیلی خوشحال کننده بود استخدامِ شوهر آن زن در یکی از شرکت هایش بود.

و نیز دستور

دادند تمام پولی که بابتِ معالجه ی مریض معلول پرداخت نموده بودم دوباره به حساب ام واریز گردد.

آیا، تا حالا فضل و کرمی بالا تر از فضل و کرمِ پروردگارِ عالمیان دیده اید؟!!!

حاجی اولی که به سخنانِ دکتر سعید گوش می داد غرقِ در اشکِ شرمندگی شده بود، پیشانی حاج سعید را بوسید و گفت : به خدا سوگند هیچ وقت همانندِ امروز احساسِ حقارت و بیچاره گی نکرده بودم، هرسال پشتِ سر هم حج می رفتم و با خودم فکر می کردم جایگاهم در نزد خدا با هر بار حج کردن بالاتر و بالاتر خواهد رفت، اما حالا متوجه شده ام که حجِ شما هزار برابرِ حجِ من و امثال من اجر و پاداش دارد.

چون، تفاوت اینجاست که من خودم به حج و زیارتِ خانه خدا میرفتم ، اما شما را خداوند شخصا به خانه اش دعوت نموده است.


خدایا!

کسانی که در نشرِ این داستان قبولِ زحمت می کنند 

¤ اعمال صالح 

¤ فرزندان صالح 

¤ حجِ بیت الله الحرام 

¤ صحت و شفای عاجل و کامل

¤ و گشایشِ در اموراتِ دنیوی و اجر و پاداشِ اخروی نصیبِ شان بگردان 


آمین یا رب العالمین

#معامله_با_خدا


کانال حیات طیبه؛به ما بپیوندید: 

https://eitaa.com/hayat_tayyebe

فرزندآوری/ جهاد زنان

✨﷽✨


#مقام_معظم_رهبری امام خامنه ای حفظه الله


 #فرزندآوری یکی از #مجاهدتهای زنان و وظایف زنان است. 

چون فرزندآوری در حقیقت #هنر زن است؛ اوست که زحماتش را تحمل می‌کند، اوست که رنج‌هایش را می‌برد، اوست که خداوند متعال، ابزار #پرورش فرزند را به او داده است.