شما آدم بودن خودتون رو ثابت کنید


ملانصرالدین وقتی وارد طویله میشد به خرش سلام میکرد....

گفتن :

ملا این که خره نمیفهمه که سلامش میکنی...!!! 


میگه :

اون خره ولی من آدمم،

من آدم بودن خودم رو ثابت میکنم،

بذار اون نفهمه....!!!



حالا اگه به کسی احترام گذاشتی حالیش نبود، اصلا ناراحت نباشید،

شما آدم بودن خودتون رو ثابت کردید، بذار اون نفهمه.


حکایت دنیا

قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود، اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید... باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه ی عسل کفایت نمی کند و مزه ی واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هر چه بیشتر و بیشتر لذت ببرد... مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد... اما افسوس که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت... در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد...


بنجامین فرانکلین می گوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!

پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک میشود...


این است حکایت دنیا


شهیدان زنده‌اند

شهیدان زنده‌اند


پیکرش را با دو شهید دیگر تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می‌گفت: یکی‌شان آمد به خوابم و گفت: جنازه‌ی من رو فعلاً تحویل خانواده‌ام ندید! از خواب بیدار شدم. هر چه فکر کردم کدام یک از این دو نفر بوده، نفهمیدم؛ گفتم ولش کن خواب بوده دیگه. فردا قرار بود جنازه‌ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت. این‌بار فوراً اسمشو پرسیدم. گفت: امیرناصر سلیمانی. از خواب پریدم، رفتم سراغ جنازه‌ها. روی سینه یکی‌شان نوشته بود «شهید امیر ناصر سلیمانی».


 بعدها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده‌اش در تدارک مراسم ازدواج پسرشان بودند؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخوره.

شهید امیرناصر سلیمانی


فرمانده، فرمان قهقهه، ص۳۶

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

داستانک بسیار عبرت آموز از شمس و مولانا

داستانک بسیار عبرت آموز از شمس و مولانا

 

می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟!

 

شمس پاسخ داد:بلی.

 

مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!

 

ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.

 

ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!

 

ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.

 

– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.

 

– پس خودت برو و شراب خریداری کن.

 

– در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!

 

ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.

 

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.

 

تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد

 

مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

 

هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:”ای مردم!شیخ

 

 

جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است.” آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.مرد ادامه داد:”این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!” سپس بر صورت جلاالدین رومی آب

 

 

دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش

 

رسانند.در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:”ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند.”

رقیب مولوی فریاد زد:”این سرکه نیست بلکه شراب است.”

 

شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.

 

رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟

 

شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست،تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی،با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.

4 درس از مورچه ها

4 درس از مورچه ها

شاید شما هم مثل من وقتی کوچکتر بودید زمان زیادی را برای بازی با مورچه ها می گذراندید. اما وقت آن رسیده از این مورچه های کوچک کمی یاد بگیریم.

 

 

1- «یک مورچه هرگز تسلیم نمی شود»

 

مورچه متوقف شدنی نیست. اگر آنها به سمتی بروند و شما سعی کنید متوقف‌شان کنید به دنبال راه دیگری می‌گردند.

بالا می‌روند، پایین می‌روند، دور می‌زنند.

آنها به جستجوی خود برای یافتن راه دیگر ادامه می‌دهند.

هرگز از جست و جوی راهی که تو را به مقصد مورد نظر می‌رساند دست نکش.

 

2-«مورچه‌ها کل تابستان را زمستانی می‌اندیشند»

 

آینده نگری مورچه ها در بین حیوانات بی نظیر است.

تابستان همیشه ماندگار نیست.باید در تابستان فکر طوفان را هم کرد.

به قول یک نویسنده همچنان که از آفتاب و شن لذت می برید به فکر سنگ و صخره هم باشید.

 

3-«مورچه‌ها کل زمستان را مثبت می‌اندیشند»

 

در طول زمستان مورچه‌ها به خود یادآور می‌شوند که این دوران زیاد طول نمی‌کشد‌؛ به زودی از اینجا بیرون خواهیم رفت‌. و در بین روز گرم‌، مورچه‌ها بیرون می‌آیند.

اگر دوباره سرد شد آنها برمی‌گردند زیر ، ولی باز در اولین روز گرم بیرون می‌آیند.

 

4-یک مورچه در تابستان چه قدر برای زمستان خود جمع می‌کند؟

 

«هر چه قدر که در توانش باشد»

باید همیشه همه توان خود را برای رسیدن به بهترین نتیجه ممکن به کار بگیریم. هر چه قدر که در توانایی‌ ماست.