ملاطفت شیوه زیبای پیامبر

ملاطفت شیوه زیبای پیامبر 

قصاب ها دائم چاقوشون تیز می کنند، چرا؟

چون چاقو به گوشت خورده، و گوشت نرمه ، و نرمی موجب کند شدن چاقو شده ، مگه نه؟


بزاز ها ، دائم قیچی شون تیز می کنند ، چرا؟

چون با پارچه سر و کار داشته ، پارچه نرمه ، لطیفه به همین خاطر قیچی رو کند کرده ،  مگه نه؟


تونستم منظورم برسونم؟


خواستم بگم اگر کسی نقش قیچی بازی کرد تو نقش حریر ، ابریشم، ومخمل بازی کن!

نتیجه هم معلومه ، حداقلش اینه که او هم دست از تیزی و تندی خودش بر میداره ، و کند میشه.


نرمی ، ملایمت ، ملاطفت شیوه زیبای پیامبر نازنین بود،


در وصف آن حبیب حق آمد گفته اند : 


         " کان الین الناس"


یعنی ازهمه نرمتر و نرمخوتر بود.


وقرآن هم روی همین ویژگی انگشت تاکید نهاد و فرمود:


             "لنت لهم"


تو آدم نرمخویی بودی، وبخاطر همین هم شمع جمع شدی ، وهمه پروانه وار گرد تو آمدند.

میشود فاطمی زندگی کرد

باور کن میشود فاطمی زندگی کرد


 زندگی فاطمی یعنی 

مواظب حیا وعفت خود باشی


 زندگی فاطمی یعنی 

تا چشم به نامحرم می افته چشمو بندازی پایین و بگی من میخوام حسینی باشم.


 زندگی فاطمی یعنی:

به اندازه ضرورت با نامحرم حرف بزنی



 زندگی فاطمی یعنی

با لباست با حرف زدنت با نگاهت از کسی دلبری نکنی


زندگی فاطمی یعنی

اول واجبات رو به جا بیاری،بعد عزادری کنی 

حضرت زهرا رفت تا تو با حیا وبا حجاب باشی...نه با موهای رنگ کرده وچند قلم ارایش تو روضه های عزاداریش شرکت کنی و ....ویا با پوشش نامناسب نذری پخش کنی و ...


یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی،

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو نزد استاد این فن رفت.


پدر کودک اصرار داشت او از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد، استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند.


در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.


بعد از 6 ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.


استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.


سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!


سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن کودک ، موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب گردد.


وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. 


استاد گفت: «دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود، و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی!


یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی، راز موفقیت در زندگی، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از «بی امکانی» به عنوان نقطه قوت است»

رضا سگ باز(!)

رضا سگ باز(!) یه لات بود تو مشهد.


هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!


یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا(!) و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.


شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“


رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن.....!!!


چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!


به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......!


مدتی بعد....


شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....!


چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“


رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود!


وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:


”آهای کچل با تو ام.....! “


یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: ”بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟“


رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!


چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“


چمران و آقا رضا تنها تو سنگر.....


رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!!


شهید چمران: چرا؟!


رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....!


تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه.....


شهید چمران: اشتباه فکر می کنی.....! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!


هِی آبرو بهم میده.....


تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده.....!


منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!


رضا جا خورد!....


..... رفت و تو سنگر نشست.


آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد! 


تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟؟؟


اذان شد.


رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت.


..... سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!


وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.....


رضارو خدا واسه خودش جدا کرد......! (فقط چند لحظه بعد از توبه کردن ش)


یه توبه و نماز واقعی...


خاطرات شهید مصطفی چمران

برو؛ همان کشکت را بساب...

می گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد

شیخ؛ مدتی او را سر گرداند بعد به او گفت:

اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نا اهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می دهد و می گوید آن را پخته و بفروشد.

بصورتی که نه شاگردی استخدام کند و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.

مرد؛ رفته پاتیل و پیاله ای خریده شروع به پختن و فروختن فرنی می کند و چون کار و بارش رواج می گیرد طمع کرده و شاگردی می گیرد و کار پختن را به او می سپارد.

بعد از مدتی شاگرد، وارد بکار شد و رفته بالا دست صاحب کارش قبلیش، دکانی باز کرده، مشغول فرنی فروشی می شود؛ به طوری که کار ایشون کساد میگردد.

کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود با ناله و زاری طلب اسم اعظم می کند. 

شیخ چون از چند و چون کارش خبردار می شود به او میگوید:

تو راز یک فرنی پزی را نتوانستی حفظ کنی، حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟!؟!؟  برو؛ همان کشکت را بساب...