تنها کسی که سهمی از داراییتان ندارد خودتان هستید

روزی در یک مراسم مهمانی دست یک پسر بچه که در حال بازی بود در یک گلدان کوچک و بسیار گرانقیمت گیر کرد.

هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند.

به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانست دست پسرش را از گلدان خارج کنند.

همه بزرگان حاضر در مراسم دور او جمع شده بودند و سعی در کمک به او را داشتند.

در نهایت پدر راضی شد گلدان گران قیمت را بشکند تا دست کودک خود را آزاد کند.

ناگهان فکری به سرش زد و به پسرش گفت:

دستت را باز کن، انگشت هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت دستت بیرون میآید.

پسر گفت: می دانم اما نمی توانم این کار را بکنم. پدر که از این جواب پسرش شگفت زده شده بود پرسید:

چرا نمی توانی؟ پسر گفت: اگر این کار را بکنم سکه ای که در مشتم است، بیرون می افتد.

شاید شما و همه حاضران در مهمانی به ساده لوحی آن پسر خندیدید اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم می بینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کم ارزش چنان می چسبیم که ارزش دارایی های پر ارزشمان را فراموش کرده ایم. آن گلدان با ارزش و گرانقیمت نماد عمر ماست و آن سکه بی ارزش نماد زندگی مادی و بیهوده ماست و آن کودک نماد فکر کوتاه اکثر آدمهاست و آن مراسم مهمانی نماد دنیاست.
 بله همه ما برای مدت کوتاهی در دنیا مهمان هستیم و چنان غرق زندگی مادی و بیهوده در دنیا شده ایم که غافل از گذشت عمر گرانمایه ،پس تا زنده اید نسبت به خود سخاوتمندتر باشید.
 زیرا زمانی که وصیت نامه تان را مینویسید.
میفهمید: تنها کسی که سهمی از داراییتان ندارد خودتان هستید.

معامله ما با خدا

حکایت

کشاورزی هر سال که گندم می کاشت و ضرر میکرد.
تا اینکه یک سال تصمیم گرفت، با خدا شریک شود و زراعتش را شریکی بکارد.
اول زمستان موقع بذرپاشی نذر کرد که هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم کند.

اتفاقا آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی عایدش شد. هنگام درو از همسایه هایش کمک گرفت و گندمها را درو کرد و خرمن زد.
 اما طمع بر او غالب شد و تمام گندم ها را بار خر کرد و به خانه اش برد و گفت:
خدایا، امسال تمام زراعت مال من. سال بعد همه اش مال تو.

 از قضا سال بعد هم سال خوبی شد، اما باز طمع نگذاشت که مرد کشاورز نذرش را ادا کند. مجدداً گفت:
خداوندا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندمها را من میبرم و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو کشت میکنم.»

 سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد کشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند خر و جوال (گونی بزرگ)بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند. وقتی روانه ی شهر شد، در راہ با خدا رازونیاز میکرد که:
خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه ی گندم ها را در راہ تو بدهم.

 همینطور که داشت این حرفها را میزد، به رودخانه ای رسید. خرهارا راند، تا از رودخانه عبور کنند که ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را یکجا برد.

مردک دستپاچه شد و به کوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد:
های های خدا، گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را کجا میبری؟

ادعای آدم بودن

عجیب  اما واقعی!!!                                                                                                                                                                                                                                                                            ﻋﮑﺎﺱ: ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﯾﻪ ﻋﮑﺲ ﺑﮕﯿﺮﻡ؟
ﭘﺴﺮ: ﮐﻪ ﭼﯽ ﺑﺸﻪ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻦ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺭﻧﺠﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺗﻮ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎ ﺭﻭ ﮐﻮﻟﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ
ﭘﺴﺮ: ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻬﻢ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯽ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﭼﻪ ﮐﻤﮑﯽ؟
ﭘﺴﺮ: ﮐﻤﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻋﮑﺲ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭﻣﻮ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺖ ﮐﻨﯽ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ عجله ﺩﺍﺭﻡ
همه میتونن ادعای آدم بودن بکنن ولی هر کسی نمیتونه آدم باشه؛ دنیای ما اینچنین است...


از شایعه بترسید !

از شایعه بترسید !

700 سال پیش در اصفهان
 مسجدی می ساختند:

کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری های پایانی بودند
پیرزنی از انجا رد میشد .

ناگهان پیرزن ایستاد و گفت:
 بنظرم مناره مسجد کج است!

کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت !

 چوب بیاورید .
کارگر بیاورید .
چوب را به مناره تکیه دهید .
 حالا همه باهم . فشااار دهید!

معمار مرتب از پیرزن می پرسید:
 مادر درست شد؟

بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد .

کارگران گفتند مگر می شود مناره را با فشار صاف کرد ؟

 معمار گفت : نه ! ولی میتوان جلوی شایعه را گرفت !

اگر پیرزن می رفت و به اشتباه به مردم میگفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا میگرفت . دیگر هرگز نمیشد مناره را در نظر مردم صاف کرد.

ولی من الان با یک چوب و کمی فشار ، مناره را برای همیشه صاف کردم!!!

از شایعه بترسید !

در تجارت و کسب و کارتان ، حتی در زندگیتان از شایعه بترسید !

اگر به موقع وارد عمل شوید براحتی مناره زندگیتان صاف خواهد شد!

دکتر الهی قمشه ایی

پا بگذار روی خودت

عارفی را پرسیدند از اینجا تا به نزد خدای منان چه مقدار راه است؟
فرمود: یک قدم
گفتند: این یک قدم کدام است؟
فرمود: پا بگذار روی خودت