کمر امام رضا علیه السلام را می‌شکنی!

آیت‌الله مظاهری حفظه الله

روایتی کمرشکن از حضرت رضا(ع) است که :

یک کسی آمد خدمت حضرت و گفت یابن رسول الله! التماس دعا. 

حضرت فرمودند چه می‌گویی؟ با کارهایت (معصیت‌ها) کمر مرا می‌شکنی! 

و بعد فرمودند که این‌ها را ما می‌بینیم و بعد فرمودند که مگر قرآن نخواندی: اعْمَلُواْ فَسَیَرَى اللّهُ عَمَلَکُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ ([هر کارى مى‏خواهید] بکنید که به زودى خدا و پیامبر او و مؤمنان در کردار شما خواهند نگریست/ ۱۰۵ توبه)

سگا گوشتا رو نخوردن؟

یه معلم خیلی خوب داشتیم که از خوش اخلاق ترین های عالم بود.

اواخر دوره ی خدمتش بود و حسابی آروم و متین و دوست داشتنی، جوری که ما با همه ی بچگیمون هرگز نمیخواستیم ناراحتیشو ببینیم و همه ساکت مى نشستیم و با ولع به حرفاش گوش میکردیم.

همیشه میگفت : هر سوالی دارید بپرسید. بلد نباشم هم میرم مطالعه میکنم میام بهتون میگم.

رسیدیم به قضیه ی درمانگاهی که در زمان زکریاى رازى میخواستند بسازند. زکریای رازی گفته بوده که چهار تا تیکه گوشت بیارید و ببرید در چهار نقطه شهر بگذارید، هر جا که دیرتر فاسد شد همونجا درمونگاه رو درست کنید.


بعد سوالای ما از آقا معلم شروع شد: 

س- سگا گوشتا رو نخوردن؟

ج - نه حتما کسی مواظب بوده. نمیدونم


س- دزدا گوشتا رو نبردن؟

ج - نمیدونم شاید کسی مواظب بوده.


س- گوشتا رو که برا فاسد شدن گذاشتن، اسراف نبود؟

ج - برای ساختن درمانگاه، چهار تیکه گوشت ایرادی نداره که فاسد بشه.


س- اگه دو تا از گوشتا سالم مونده باشن، کجا درمونگاه رو میسازن؟

ج - سوال خوبی بود حتما صبر میکنن ببینند کدوم تیکه گوشت زودتر فاسد میشه.

س- اون گوشته که سالم موند رو آخرش میخورند؟

ج - نمیدونم پسرجان حتما میخوردن دیگه.

 

س- گوشتا ...

اینجا بود که دیگه معلم از جاش پاشد... یه کم عصبانی و ناراحت راه رفت تو کلاس و چند بار رفت بیرون و اومد تو

یه کم که اروم شد نشست و گفت : من امسال دوره ی خدمتم تموم میشه

به اخر عمرم هم زیاد نمونده

ولی دلم میسوزه واسه مملکتم

که ذهن بچه های کوچیکش، گرسنه است.

همش نگران گوشته هستند ولی یکی نپرسید درمانگاه چى شد؟ ساخته شد؟ نشد؟ اصلا چطور درمانگاه میسازن؟ 

معلومه تو ذهنایی که فقر و گرسنگی پر شده، جایی واسه ساختن و رشد و آینده ی وطن نمیمونه.


زودتر از اینکه زنگ بخوره سرش رو گذاشت روی دستاش و گفت آروم برید تو حیاط.

ولى ما نرفتیم. البته خیلی نمی فهمیدیم چی گفت و چی شد. فقط نشستیم ساکت و معلم رو نگاه کردیم...

دیشب حضرت فاطمه‌ی زهرا(سلام الله علیها) به خوابم آمد


یک داستان واقعی

تابستان 1363 که در شاهرود هنگام آموزش سربازان در صحرا، با مادری به همراه دو دخترش برخورد کردم که در حال درو کردن گندم‌هایشان بودند. فرمانده‌ی گروهان، ستوان آسیایی به من گفت: 

مسلم بیا سربازان دو گروهان را جمع کنیم و برویم گندم‌های آن پیرزن را درو کنیم.

به او گفتم: چه بهتر از این! شما بروید گروهان خود را بیاورید تا با آن پیرزن صحبت کنم. جلو رفتم .


پس از سلام و خسته نباشید گفتم: مادر شما به همراه دخترانتان از مزرعه بیرون بروید تا به کمک سربازان گندم‌هایتان را درو کنیم. شما فقط محدوده‌ی زمین خودتان را به ما نشان دهید و دیگر کاری نداشته باشید. پیرزن پس از تشکر و قدردانی گفت: پس من می‌روم برای کارگران حضرت فاطمه‌ی زهرا (سلام الله علیها) مقداری هندوانه بیاورم .


ما از ساعت 9 الی 11/30 صبح توسط پانصد سرباز تمام گندم‌ها را درو کردیم. بعد از اتمام کار، سربازان مشغول خوردن هندوانه شدند. من هم از این فرصت استفاده کردم و رفتم کنار پیرزن، به او گفتم: مادر چرا صبح گفتید می‌روم تا برای کارگران حضرت فاطمه(س) هندوانه بیاورم. شما به چه منظور این عبارت را استفاده کردید؟ گفت :

دیشب حضرت فاطمه‌ی زهرا(سلام الله علیها) به خوابم آمد و گفت: چرا کارگر نمی‌گیری تا گندمهایت را درو کند؟


دیگر از تو گذشته این کارهای طاقت‌فرسا را انجام دهی. من هم به آن حضرت عرض کردم:

ای بانو تو که می‌دانی تنها پسر و مرد خانواده ما به شهادت رسیده است و درآمدمان نیز کفاف هزینه 

کارگر را نمی‌دهد، پس مجبوریم خودمان این کار را انجام دهیم. بانو فرمودند: غصه نخور!

فردا کارگران از راه خواهند رسید. بعد از این جمله از خواب پریدم. امروز هم که شما این پیشنهاد را دادید، فهمیدم این سربازان، همان کارگران حضرت می‌باشند. پس وظیفه‌ی خود دیدم از آنها پذیرایی کنم.  

بعد از عنوان این مطلب، ناخودآگاه قطرات اشک از چشمانم سرازیر شد و گفتم: سلام بر تو ای دخت گرامی پیامبر(سلام الله علیها)  فدایت شوم که ما را به کارگری خود قابل دانستی.

.....................

راوی : سرگرد مسلم جوادی ‌منش

منبع: کتاب نبرد میمک، احمد حسینا، مرکز اسناد انقلاب اسلامی،1381

مهربان باش!


مهربان باش!

یک سنگ ریزه از اسمش پیداست، یعنی ریز است، ناچیز است. 

اما اگر همین سنگ در جوراب یا کفشت باشد. تو را از رفتن و حرکت باز می دارد.

بعضی چیزها ریز است نا چیز است. اما انسان را از حرکت در راه خدا و به سمت خوبی ها باز می دارد. 

یکی ازآنها نامهربانی نسبت به پدرومادراست، هرچند کم باشد و درحد گفتن اُف باشد. 

این حرف خداست که فرمود: لا تَقُل لَهُما اُفٍ؛ به پدر و مادر خود، اف هم نگو.


آخرین مدل ماشینم چیه؟


کنار خیابان وایستاده بودم 

باخودم گفتم:

آخرین مدل ماشینی که در آینده سوار میشم چیه؟؟؟ 

همون لحظه یه آمبولانس نعش کش از بغلم رد شد.

روش نوشته بود

فکرشو نکن،

آخرش مسافر خودمی