(( نیم نگاهی به عکس رزمندگان ))
آیا تا به حال در عکسهای رزمندگان تدبّر کرده ای ؟
ممکن است با خود بگوئی : ای بابا ، مگر در عکس رزمندگان هم می شود تدبّر نمود ؟
یا شاید هم بگوئی : شنیده بودم که باید در آیات قرآن تدبّر نمود ، اما نمی دانستم که در عکس رزمندگان هم می توان تدبّر نمود .
حال بیائید با هم از سر زلف تا نوک پای ایشان را بر انداز نموده و نگاهی از روی آگاهی به عکس های سراسرنکته ی عبرت آموزشان بیا ندازیم .
حتماً می دانی بسیاری از اینها که به عکس آنها نگاه می کنیم ، در زمره ی شهدا یند و شاهدین بر اعمال ما و اگر ما تنها صورتی از آنها را می بینیم ، ایشان نه تنها صورت ،که سیرت ما را به نظاره نشسته اند و نیک می دانند ، که هستیم و چه کاره ایم .
پس خوب حواست را جمع کن ؛ نکند خدای نکرده با بی اعتنایی از کنار آنها رد شوی . من اگر به جای شما باشم ، همینطور که به عکسها نگاه می کنم با آنها حرف می زنم و اگر سؤالی هم برایم پیش بیاید از ایشان می پرسم .
می دانم که اگربه هنگام پای نهادن در این وادی ، نعلین تعلّق از پا ی ، در آورده و مُحرِم شده ، چشم بینا و گوش شنوا داشته باشم و در زمره ی غافلینی که قرآن آنها را این گونه معرفی می کند :
((... لَهُم أَعیُنٌ لا یُبصِرُونَ بِها وَلَهُم اذانٌ لا یَسمَعُونَ بِها...))*
...آنها (غفلت زدگان ) چشمانی دارند که با آن نمی بینند و گوشهایی دارند که با آنها نمی شنوند...
نباشم ،
چیزهایی را خواهم دید و حرفهایی را خواهم شنید که بر چشمان نامحرم ، و گوش هایی که آمادگی ندارند حرام می باشند .
آری ای عزیز ، گر مُحرِم شوی مَحرَم می شوی ،
زیرا : گوش نا مَحرَم نباشد جای پیغام سروش .
جمله ی ذرات عالم در نهان با تو می گویند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیر و با هُشیم با شما نا مَحرمان ما خامُشیم
بگذریم ؛
زُلفهای آشفته چه پیامی دارند ؟
شاید خبر از باطن آشفته از هجر رُخ یار دارد و قلب شیفته ی دلدار ؛
می گویند : پرداختن به زلف ، نشان از قفل شدن دل دارد ؛
اگر چنین باشد ، آنان که در بند زُلفند ، بنده ی که اند ؟
پیشانی بندها را می بینی ،که چه محکم به سرها گره خورده اند ،
شعارهایی که روی آنها نقش بسته را می توانی بخوانی ؟
(( الله اکبر ، لااله الا الله ، یا زهرا ، یا حسین ، یا مهدی ، راهیان کربلا ، لبیک یا خمینی ...))
شاید می خواهند بگویند که شعار باید با شعور گره خورده و به اعتقادتبدیل شود .
شاید هم حاکی از این است که اینها شعوری است که درسر است و در غالب شعاربه شور جوانی آمیخته گشته وبه پیشانی نقش بسته است .
وشاید خبر از شور عشقی می دهند که در سرها بود .
امّا :
پس از چندی پیشانی بندها به ( هِد بند ) تبدیل شد و از شعار تهی گردید و از شعور ، چه بگویم .
حال در چهره ها دقت کن
تابلویی تمار عیار از آیه 29 سوره مبارکه فتح را می بینی که می فرماید :
((مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ وَالَّذینَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلَی الکُفّارِ رُحَماءُ بَینَهُم تَراهُم رُکَّعًا سُجَّدًا یَبتَغُونَ فَضلاً مِنَ اللهِ وَ رِضوانًا سیماهُم فِی وُجُوهِهِم مِن أَثَر السُّجُودِ...))
محمد صلی الله علیه و آله فرستاده خداست ؛ و کسانی که با او هستند در برابر کفار سر سخت و شدید ، و در میان خود مهربانند ؛ پیوسته آنها را در حال رکوع و سجود می بینی در حالی که همواره فضل خدا و رضای او را میطلبند ؛ نشانه آنها در صورتشان از اثر سجده نمایان است ...
آری چشمانی نافذ و پر جَذَبه که دافع و رافع دشمن بود ؛ و لبخند ملیح و شیرینی که هر مؤمنی را جذب خود می کرد؛ نه قهقه ای که از جانب شیطان القاء شده باشد .
نوریان مر نوریان را جازبند ناریان مر ناریان را طالبند
* محاسن نو رسته وبعضاً خضاب بسته را ببین
یادش به خیر ؛ برای حفظ محاسن به دنبال آیه قرآن و روایت متواتر نبودند ؛ همین که مقتدایشان را اینگونه می دیدند برایشان کفایت می کرد ، زیرا اعتقاد راسخ داشتند که :
با خمینی بودن با خدا بودن است و بی عشق خمینی نتوان عاشق مهدی شد .
در اموری که مربوط به دین می شد بسنده به مراعات حدّ اقلهای شرعی نمی کردند ، بلکه به غیر از ترک مُحَرَّمات و انجام واجبات ؛ در حد توان مکروهات را ترک و مستحبّات را نیز به جا می آوردند .
راستی مراقب هستی وقتی که اصلاح می کنی به اشتباه قسمتی از ریش را نتراشی !؟ ؛ چون اگر چنین شد ، باید همه محاسن را ...
باز هم بگذریم ؛
از چهره ی دل ربایشان که یک پارچه نور است و به سختی می توان دل کند ، چشم برداشته و به پایین تر نظر می اندازی . چند چیزبا هم در اُفق دیدت قرار می گیرد :
(چفیه ، پلاک ، لباس خاکی ، بند حمایل )
چفیه :
از چفیه گفتن خیلی سوز می خواهد ؛ چون رمزها در این چفیه نهفته است و رازها . چفیه تداعی کننده خیلی چیزهاست :
سجاده ای که ساجدین سجاد (ع) گونه بسیار دیده و نجواهای مناجات گونه فراوان شنیده و اشکهای غلطان بر گونه را به وفور چشیده و شاهد شب زنده داریهای شهدا بوده.
چفیه ، سفره ای که رونق اگر نداشت ، صفا داشت ؛ نه چون بسیاری از سفره های ما که در آن همه چیز می توان یافت ، الاّ صفا .
زیر اندازی که به هنگام دعای کمیل وقتی سر را بلند می کردی آن را به جای اینکه زیر پا ببینی روی سرها می دیدی و سرها بر سجده .
می خواهم چشم از چفیه بر دارم ، امّا مثل اینکه می گوید : کجا با این عجله ، نیامده قصد رفتن کردی ؟
میخواهم سری به رفیق نیمه راهت بزنم ، آری پلاک را می گویم .
تو که افتادی و با صاحبت فانی فی الله شدی ، اوبا تو همراه نشد .
اگر پلاکها هم ، زبان باز کنند و بگویند آنچه را می دانند ، شرمندگی ما بسی افزونتر از آن خواهد بود که می پنداریم .
پلاکها می گویند ما ماندیم که شما را به شهدا برسانیم
امّا ، گویا شما مانده اید که از شهدا جدا شوید!!
آری پلاکها ماندند که به وظیفه عمل کنند ؛ امّا ما ماندیم که وظیفه را زیر پا بگذاریم .
یادش به خیر
در دفتر کارش ، روی کاغذی با خط نه چندان زیبا نوشته بود :
«( زود آمدن و دیر رفتن ایثار است ؛ به موقع آمدن و به موقع رفتن وظیفه است ؛دیر آمدن و زود رفتن خیانت است )».
بعدها گفتند :
«( زود آمدن و دیر رفتن اضافه کاری است ؛ به موقع آمدن و به موقع رفتن ساده لوحی است ؛ دیر آمدن و زود رفتن زرنگی است )» .
باید ترسید از اینکه حالا بگویند :
«(زود آمدن و دیر رفتن حماقت است ؛ به موقع آمدن و به موقع رفتن خیانت ، ودیر آمدن و زود رفتن وظیفه !!! )».
از پلاک بگذریم که نشانه هویت بود و حالا بی هویتی و خود باختگی ، خود هویَّتی است برای آنان که به دنبال هویت خویش در میان بی هویَّتها می گردند .
یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
حکایت لباسهای خاکی را که حاکی ازعا لمی یک رنگی بود و پاکی حتماً شنیده ای
که در عین خاک آلودگی ،پاک بود از هر آلودگی
لباسهای خاکی که از تنها در آمد ، تنها شدیم و در میان آلودگی ها رها
کم کم بَها از دست دادیم و پی در پی بَهانه گرفتیم
سخن آن شهید مظلوم رااز یاد بردیم که می فرمود :
((بهشت را به بها دهند نه به بهانه ))
بی باکی را باید از آن خاکی پوشان افلاکی آموخت که پوزه ی همه خاکیان را به خاک مالیدند با چالاکی و ایشان را تا ابد از خود کردند شاکی
آری ایشان فرزندان ابو ترابند که جسم در عالم خاک دارند و دل در افلاک
بند حمایل می دانی چیست و به چه کار می آمد ؟
بند حمایل گویای آن بود که باید آماده حمل بار شد و خود را نزدیک به یار دید
بند حمایل قصه های بسیار از تحمّل دارد
تحمل گرسنگی ، تشنگی ، خستگی تحمل بی خوابی و بی تابی ، تحمل گرما ، تحمل سرما ، تحمل جراحت و تحمل اسارت ...
آری بند حَمایل ، بند حَملِ بار بود که حِلم می افزود و حلیم بار می آورد
برروی سینه ، سمت چپ عکس امام را می بینی ؟
با این عمل فریادی بلند از دل دادگی به مُراد سر می دادند که :
(( قلب منی خمینی ، روح منی خمینی ))
عکست را بر روی قلبم نهاده ام که به همه بگویم ، جایگاه تو ، اینجاست
اگر می خواهند تو را از من بگیرند ، باید اینجا را نشانه بگیرند.
شاید می خواهند با این کار آرامش یابند ، زیرا یاد خمینی همچون یاد خداست که :
« ( اَلا بِذِکرِاللهِ تَطمَئِنُّ القُلُوب )»