خدا همه جا هست

#داستان #خدا

روزی عارفی به سه شاگردش گفت:
 اکنون به بازار روید
و هر کدام یک مرغ زنده خریده
ودر جایی که هیچ کس نباشد
سر بریده
و در خانه طبخ کرده
و فردا صبح به اینجا آورده
تا با هم بخوریم .

فردا صبح سه شاگرد به منزل معلم عارف خود آمدند
 وعارف مشاهده کرد
 که دو نفر از شاگردان مرغ ها را آماده کردند
ولی شاگرد سوم مرغ را زنده با خود آورده است .
معلم با حیرت از شاگردپرسید :
چرا شما مرغ را زنده آورده اید ؟

شاگرد پاسخ داد :
 شما فرمودید که جایی مرغ را سر ببرم که هیچ کس نباشد
 ولی من هرجا رفتم
خدا آنجا بود .!!!

#اشتغال

#اشتغال
زن ملانصرالدین از شکم درد به خود می پیچید .ملا تصمیم گرفت دنبال طبیب برود او در کوچه بود که زنش از در بیرون آمد و به او گفت:
شکم دردم بهتر شده و لازم نیست طبیب را خبر کنی.
ملا به حرف زنش گوش نداد نزد طبیب رفت و گفت: زنم شکم درد شدیدی گرفته بود ولی وقتی داشتم به دنبال شما می آمدم گفت که حالش بهتر شده حالا آمده ام به شما بگویم که لازم نیست بیایید .

*نکته : این همان رویه ایست که بسیاری در زندگی خود پیش گرفته اند .آنها به کارهایی مشغول هستند که انجام آنها اصلا ضروری نیست

حرکت وتلاش

مردی وارد یک رستوران شد. در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود .
اما هر چه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمت ها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت .
از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند .
او با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود نزدیک شد و گفت: ...
من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد .
حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟
مرد با تعجب گفت: ولی اینجا سلف سرویس است. سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید !
مرد که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت. اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است .
همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیت ها، شادی ها،سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد. در حالی که اغلب ما بی #حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد؟
و هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است. سپس آنچه می خواهیم برگزینیم.

توکل-منفی

(#توکل-منفی)
از مردی مذهبی که ایمان راسخی به خدا داشت لطیفه ای حکایت می کنند .
او هر روز خدا را دعا و نیایش می کرد و معتقد بود اگر جایی مشکلی بروز کند خدا او را از مهلکه نجات می دهد.
یکی از روزها بارندگی شد روستای مرد راسیل گرفت وهمه شتابان پا به فرار گذاشتند چند نفر با اتومبیل از کنار او می گذشتند به او اصرار کردند که سوار اتومبیل شود و جانش را نجات دهد .
اما مرد جواب داد: خداوند مرا نجات می دهد.
آب طیقه اول ساختمان را فرا گرفت .مرد مجبور شد به طبقه دوم برود تا غرق نشود .قایقی از راه رسید به مرد اصرار کردند که با آنها برود و جانش را نجات دهد . جواب داد متشکرم خداوند مرا نجات می دهد.
دیری نگذشت مجبور شد برای نجات از سیل به پشت بام برود .
هیلکوپتری رسید خلبان فریاد کنان به او گفت: طنابی پایین می فرستم آن را بگیر تا تورا بالا بکشم . مرد جواب داد : از لطفت متشکرم اما خداوند مرا نجات می دهد .
چند دقیقه بعد آب بالاتر آمد و مرد را غرق کرد وروزقیامت مرد به بهشت رفت و خداوند را دید.
خدا گفت: قرار نبود اینجا باشی ! اجلت فرا نرسیده بود اینجا چه می کنی؟ مرد به خدا گفت: هرچه منتظر ماندم که مرا نجات دهی این کار را نکردی من به تو ایمان داشتم !فکر میکردم نجاتم می دهی اما ندادی! چه اتفاقی افتاده بود ؟
خداوند جواب داد : برایت یک اتومبیل ، یک قایق و یک هلیکوپتر فرستادم دیگر چه می خواستی؟؟؟

احترام

ملانصرالدین وقتی وارد طویله میشد به خرش سلام میکرد

گفتن :
ملا این که خره نمیفهمه که سلامش میکنی...!!!
میگه :
اون خره ولی من آدمم،
من آدم بودن خودم رو ثابت میکنم،
بذار اون نفهمه....!!!

حالا اگه به کسی احترام گذاشتی حالیش نبود،
اصلا ناراحت نباشید،
شما آدم بودن(#نیکی) خودتون رو ثابت کردید،
بذار اون نفهمه.....................