هوای خودت را داشته باش
این خودت هستی که ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻫﯽ ﭼﻄﻮﺭﺑﺎﺗﻮ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻨﻨﺪ!!!
ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ
ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ!!! ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ
ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽﮐﻨﯽ
ﺩﺭﻭﺍﻗﻊ
ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺤﻮﻩ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ
ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﯼ!!!
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺍﺑﻄﺖ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﯽﺷﻮﯼ،
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﯾﺎﺩ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪﺑﺎ ﻓﺮﺩ ﺗﻮﺍﻧﻤﻨﺪﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯽ؟
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺤﻮﻝ ﺁﻧﻬﺎ اﯾﺠﺎد ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﻫﺴﺖ.
ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﻮ
ﺗﺎﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺖ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺑﺎﺗﻮ ﺩﺍﺷﺘﻪ باشند..
رویای صادقه
عبدالله بن عوف گفته است: شبی خواب دیدم که قیامت شده است و من را آوردند و حساب من را به آسانی بررسی کردند.
آنگاه مرا به بهشت بردند و کاخهای زیادی به من نشان دادند.
به من گفتند: درهای این کاخ را بشمار؛ من هم شمردم 50 درب داشت.
بعد گفتند: خانههایش را بشمار.
دیدم 175 خانه بود.
به من گفتند این خانهها مال توست.
آن قدر خوشحال شدم که از خواب پریدم و خدا را شکر گفتم.
صبح که شد نزد ابن سیرین رفتم و خواب را برایش تعریف کردم.
او گفت:
معلوم است که تو آیه الکرسی زیاد میخوانی.
گفتم: بله؛ همین طور است.
ولی تو از کجا فهمیدی. گفت برای اینکه این آیه 50 کلمه و 175 حرف دارد.
من از زیرکی و حافظه او تعجب کردم.
آنگاه به من گفت:
هر که آیه الکرسی را بسیار بخواند سختیهای مرگ بر او آسان میشود.
ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭی ﻛﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ!
ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ...
ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ...
یکی ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩی...
یکی ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩی...
یکی ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩی...
یکی ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ...
ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ...
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ...
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ...
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ...
ﭼﻪ ﺯشتی ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ...
ﭼﻪ تلخی ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ...
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پایین...
ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮی ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ!!!.
#چادر #جنگ_نرم
خواهرم در گیر و دار جنگ سرد
جنگ نرمی کو ندارد خون و درد
قدر فریاد رسایت را بدان
قدر تیر بی صدایت را بدان
گو تو بر من چیست فزیاد رسا
یا چه باشد تیر آن هم بی صدا؟
خود تو فریاد رسا سر می کنی
چون حجابت را تو در بر می کنی
بر دل دشمن بود تیری خفیف
عفّتت ای خواهر پاک و عفیف
گر سپر خواهی تو در میدان جنگ
بایدت چادر فرا آری به چنگ
ع-عباس زاده
روزى حضرت عیسى علیه السلام را در بیابان، باران شدیدگرفت، به هر طرف مىدوید پناهى نمىدید.
تا رسید به مکانى که شخصى در نماز ایستاده بود.
در حوالى او باران نمىآمد.
در آنجا قرار گرفت تا آن شخص از نماز فارغشد.
عیسى علیه السلام به او گفت:
بیا تا دعا کنیم که باران بایستد.
گفت: اى مرد! منچگونه دعا کنم، و حال آنکه گناهى کردهام که مدت چهل سال است که در این موضع به عبادت مشغولم که شاید خدا توبه مرا قبول کند! و هنوز قبول توبۀ من معلوم نیست، زیرا از خدا خواستهام که اگر از گناه من بگذرد یکى از پیغمبران را به اینجا فرستد.
عیسى علیه السلام فرمود:
توبۀ تو قبول شد، زیرا که، من عیسى پیغمبرم.
و بعد از آن فرمود: چه گناهی کرده اى؟
گفت: روزى از تابستان بیرون آمدم هوا بسیار گرم بود، گفتم: عجب روز گرمى است.
(معراج السعادة، ملا احمدنراقی)