مشغول به هرکاری که هستی، یادت نرود کاتبان آسمانی، مینویسند اعمالت را
«وَ إِنَّ عَلَیْکُمْ لَحافِظِینَ ، کِراماً کاتِبِینَ ، یَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُون»[انفطار/10تا12]
«مطمئن باشید فرشتگانی بر شما گمارده شده اند که نگهبان اعمالتان هستند، که محترمند و مینویسند(خوب و بدتان را)، که می دانند تمام کردارتان را؛
مراقب باشیم که مراقبمان هستند و ثبت می کنند ریزِ تمام ثانیه هایمان را، بی کم وکاست
«لایُغادِرُ صَغیرةً ولاکَبیرةً إلّا أحصاها»(کهف/۴۹)
سبک زندگی فاطمی:
همهٔ زندگیاش به جهاد میمانست.
یک تلاشِ سخت برای خوبزیستن. برای بنده زیستن.
یک تمرین سخت برای شاکر بودن در هر حال.
سلمان دیده بودش در حالیکه با دستاس جو را آسیاب میکرد. چوبِ آسیاب خونآلود شده بود از زخم تاولهای دستش.
حسینِ کوچکش قدری آنطرفتر از گرسنگی گریه میکرد.
سلمان جلو رفته بود و دستاس را گرفته بود که فاطمه(س) حسین را آرام کند.
روز دیگر پیامبر دیده بودش که پیراهنی ساده و کمارزش پوشیده؛ با دستی دستاس را میگرداند و با دست دیگر حسین را توی آغوشاش گرفته و شیر میدهد.
حسن(ع) را مینشاند روی پاهایش، با او بازی میکرد، برایش شعر میخواند؛
«اِشبَه اَباکَ یا حسن، و اخلع عنِ الحق الرّسن».
پسرم حسن! مثل پدرت باش و ریسمان ظلم را از حق برکن.
حسین(ع) را توی آغوش میگرفت، میبوسیدش و برایش بداهه شعر میسرود؛
«انتَ شبیهٌ بابی، لستَ شبیهاً بعلی!»
تو شبیه پدرم هستی. به علی شبیه نیستی!
علی(ع) مادر و بچّهها را تماشا میکرد و لبخند میزد.
بچّههاش را با قره عینی «روشنیِ چشمم»و ثمره فؤادی «میوهٔ دلم» صدا میکرد و جوابشان را میداد.
انفاق را به بچهها یاد میداد؛ حتی اگر سه روز پیاپی باشد که روزه گرفته باشند و گرسنگی جانشان را به لب رسانده باشد، باز هم «فقیر» و «یتیم» و «اسیری» که درِ خانه آمده بودند مقدّم بودند برای خوردنِ نانِ جو که تنها خوراکی سفره افطارشان بود.
بعدها بچّهها که هر کدام مردی شده بودند، خیلیوقتها خودشان را «پسرِ فاطمه» معرّفی میکردند.
سرشان را بالا میگرفتند وقتی میگفتند تربیتشده دامانِ چه مادری هستند.
داستان بسیار جالب و عبرت آموز
#زن_فاحـشه_و_مرد_عابد
عابدی در میان قوم بنی اسرائیل زندگی می نمود که هرگز متوجه امور دنیوی نگردیده بود، پس شیطان تمام لشکریان خود را فراخواند و گفت: کیست که برود و فلان عابد را گمراه نماید؟
پس یک از لشکریان شیطان گفت: من می روم.شیطان پرسید: از چه راهی او را گمراه می نمایی؟
گفت: از راه زنان!
شیطان گفت: او هرگز با زنان معاشرت نداشته است و لذت آن را نچشیده است.
پس دیگری گفت: من می روم.
شیطان پرسید: از چه راهی عابد را گمراه می کنی؟
گفت: از راه شراب و لذت طعام ها.
شیطان لعین گفت: نه، او از این راه نیز فریب نمی خورد.
پس دیگری گفت: من می روم.
شیطان پرسید: از چه راهی گمراهش می نمایی؟گفت: از راه نیکی و عبادت!
پس شیطان گفت: برو که این کار از تو ساخته است.
پس آن شیطان به شکل مردی درآمد و به مکان عبادت آن عابد رهسپار شد و در برابر او ایستاد و مشغول به نماز شد، پس عابد چون خسته می شد به استراحت می پرداخت در حالی که آن شیطان استراحت نمی کرد و این روش مدتی ادامه یافت. پس عابد نزد آن شیطان رفت و از روی کنجکاوی از او پرسید: به چه دلیل تو چنین قوتی در عبادت بدست آورده ای؟
شیطان جوابش را نداد.
باز مرتبه ی دیگری به نزد او رفت و التماس کرد که با او سِرِ خود را بگوید.
این بار شیطان گفت: ای بنده ی خدا؛ گناهی کردم و پس از آن توبه نمودم و هر وقت که آن گناه را به خاطر می آورم نیرو می یابم و بر شدت عبادت خود می افزایم.
عابد گفت: بگو چه گناهی انجام داده ای تا من نیز آن را انجام دهم و سپس توبه نمایم، شاید به مرتبه ی تو برسم و چنین تلاشی در به جا آوردن عبادت خداوندی کسب نمایم.
شیطان گفت: به داخل شهر برو و آدرس خانه ی فلان فاحشه را بپرس و دو درهم به او بده و با او زنا کن!
عابد گفت: دو درهم از کجا بیاورم؟ من نمی دانم دو درهم چیست، چرا که هرگز مشغول به دنیا نشده ام.
پس شیطان دو درهم به او داد و عابد با آن لباس ها که مخصوص عبادت بود راهی شهر گردید و نشانی خانه ی آن فاحشه را جویا شد. پس مردم به او نشان دادند در حالی که گمان می گردند آن عابد آمده است تا آن زن را هدایت نماید.
چون عابد داخل خانه ی آن زن شد دو درهم را بسوی او انداخت و گفت: برخیز.
پس آن زن گفت: ای مرد، تو به ظاهری آمده ای که کسی تا حال به این شکل نزد من نیامده است، پس خواهش می کنم ماجرای خود را با من بازگو و دلیل آمدنت به این جا را؟
چون عابد ماجرای خود را برای زن نقل نمود، آن زن گفت: ای بنده ی خدا؛ ترک گناه آسان تر است از توبه کردن و بدان هر کسی قادر به توبه نمودن واقعی نمی گردد، پس بدان آن مرد بی شک شیطانی بوده است که در هیبت انسان بر تو ظاهر شده بوده، الحال برو به عبادتگاه خود و مطمئن باش که آن را در آن جا نخواهی دید.
پس عابد برگشت و آن زن زناکار در همان شب مُرد، چون صبح گردید بر درِ خانه ی او نوشته شده بود که حاضر شوید برای تشییع پیکر فلان زن که او از اهل بهشت است!
پس مردم به شک افتادند و به مدت سه روز او را دفن نکردند چرا که بر حال او شک داشتند، پس حق تعالی وحی فرمود به سوی پیغمبری از پیغمبران خود (حضرت موسی (ع)) و فرمود: برو و بر فلان فاحشه نماز بخوان و به مردم نیز بگو تا بر جنازه ی آن نماز بخوانند که من او را آمرزیدم و بهشت را بر او واجب گردانیدم به سبب آن که بنده ی مرا از معصیت من بازداشت!
1- کافی، ج 8: 384.
2- حیوةالقلوب (تاریخ پیامبران)، ج 2: 1340- 1342.
رحم و لطف خداوند به مردم در مسئله #حق_الناس
رسول خدا صلى الله علیه و آله در حالى که نشسته بودند، ناگهان لبخندى بر لبانشان نقش بست ، به طورى که دندان هایشان نمایان شد! از ایشان علت خنده را پرسیدند،
فرمود:
- دو نفر از امت من مى آیند و در پیشگاه پروردگار قرار مى گیرند؛ یکى از آنان مى گوید:
خدایا! حق مرا از ایشان بگیر!
خداوند متعال مى فرماید: حق برادرت را بده !
آن دیگری عرض مى کند:
خدایا! از اعمال نیک من چیزى نمانده متاعى دنیوى هم که ندارم
رحم و لطف خداوند به مردم در مسئله #حق_الناس
رسول خدا صلى الله علیه و آله در حالى که نشسته بودند، ناگهان لبخندى بر لبانشان نقش بست ، به طورى که دندان هایشان نمایان شد! از ایشان علت خنده را پرسیدند،
فرمود:
- دو نفر از امت من مى آیند و در پیشگاه پروردگار قرار مى گیرند؛ یکى از آنان مى گوید:
خدایا! حق مرا از ایشان بگیر!
خداوند متعال مى فرماید: حق برادرت را بده !
آن دیگری عرض مى کند:
خدایا! از اعمال نیک من چیزى نمانده متاعى دنیوى هم که ندارم