#گناه#لذت -عبادت

#گناه#لذت -عبادت

  آیت الله جوادی آملی می فرماید:

چرا ما از عبادت لذت نمی بریم؟

جواب: اگر انسان مریض، شیرین ترین وخوشمزه ترین گلابی ومیوه رابخورد، لذت نمی برد وگاهی هم به کام او تلخ است.

در بعد معنوی وعبادت هم اینگونه است، کسی که ((فی قلوبهم مرض)) یعنی قلبش بیمار است، ازنماز و عبادت لذت نمی برد وگاهی هم خسته می شود.

بیماری قلب همان گناهان است، تا انسان گناه را ترک نکند علاوه بر اینکه از عبادت لذت نمی برد بلکه خسته هم می شود.                                                                                                                                  

#حرص #دنیا

#حرص #دنیا

(حضرت عیسى ) علیه السلام به همراهى مردى سیاحت مى کرد، پس ‍ از مدتى راه رفتن گرسنه شدند و به دهکده اى رسیدند. عیسى علیه السلام به آن مرد گفت : برو نانى تهیه کن و خود مشغول نماز شد.

آن مرد رفت و سه عدد نان تهیه کرد و بازگشت ، اما مقدارى صبر کرد تا نماز عیسى علیه السلام پایان پذیرد. چون نماز طول کشید یک دانه نان را خورد. حضرت عیسى علیه السلام سوال کرد نان سه عدد بوده ؟ گفت : نه همین دو عدد بوده است .
مقدارى بعد از غذا راه پیمودند و به دسته آهوئى برخوردند، عیسى علیه السلام یکى از آهوان را نزد خود خواند و آن را ذبح کرده و خوردند.
بعد از خوردن عیسى فرمود: به اذن خدا اى آهو حرکت کن ، آهو زنده شد و حرکت کرد. آن مرد در شگفت شد و سبحان الله گفت : عیسى علیه السلام فرمود: ترا سوگند مى دهم به حق آن کسى که این نشانه قدرت را براى تو آشکار کرد بگو نان سوم چه شد؟ گفت : دو عدد بیشتر نبوده است !
دو مرتبه به راه افتادند و نزدیک دهکده بزرگى رسیدند و به سه خشت طلا که افتاده بود برخورد کردند. آن مرد گفت : اینجا ثروت زیادى است ! فرمود: آرى یک خشت از تو، یکى از من ، خشت سوم را اختصاص مى دهم به کسى که نان سوم را برداشته ، آن مرد حریص گفت : من نان سومى را خوردم .
عیسى علیه السلام از او جدا گردید و فرمود: هر سه خشت طلا مال تو باشد.
آن مرد کنار خشت طلا نشسته بود و به فکر استفاده و بردن آنها بود که سه نفر از آنها عبور نمودند و او را با خشت طلا دیدند.
همسفر عیسى را کشته و طلاها را برداشتند، چون گرسنه بودند قرار بر این گذاشتند یکى از آن سه نفر از دهکده مجاور نانى تهیه کند تا بخورند. شخصى که براى آن آوردن رفت با خود گفت : نان ها را مسموم کنم ، تا آن دو نفر رفیقش پس از خوردن بمیرند و طلاها را تصاحب کند.
آن دو نفر هم عهد شدند که رفیق خود را پس از برگشتن بکشند و خشت طلا را بین خود تقسیم کنند. هنگامى که نان را آورد آن دو نفر او را کشته و خود با خاطرى آسوده به خوردن نانها مشغول شدند.

چیزى نگذشت که آنها بر اثر مسموم بودن نان مردند. حضرت عیسى علیه السلام در مراجعت چهار نفر را بر سر همان سه خشت طلا مرده دید و فرمود:

(این طور دنیا با اهلش رفتار مى کند.)


آرامش

آرامش

مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب نگاه می کرد.

شیوانا
 (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانستند)
از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی شیوانا را دید بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز زندگیم به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟

شیوانا برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.

سپس شیوانا سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.

شیوانا گفت:این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا

آرامش سنگ را می خواهی
 یا آرامش برگ را؟
مرد جوان مات و متحیر به شیوانا نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست؟

لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم.

شیوانا لبخندی زد و گفت:

پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگیت می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.

شیوانا این را گفت و بلند شد تا برود.

مرد جوان که آرام شده بود، نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با شیوانا همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از شیوانا پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟

شیوانا لبخندی زد و گفت: من تمام زندگی خودم را با اطمینان به رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که به سوی هدفی می رود پس از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم. من آرامش برگ را می پسندم.

خساست

خساست

روزی شخصی بسیار خسیس در رودخانه ای افتاده بود و عده ای جمع شده بودند تا او را نجات دهند یکی از دوستانش دوید تا به او کمک کند روی زمین کنار رودخانه نشست و به مرد خسیس گفت: دستت را بده به من تا تو را از آب بالا بکشم .مرد درحالی که دست و پا می زد دستش را نداد .شخص دیگری همین پیشنهاد را داد ولی نتیجه ای نداشت .
ملانصرالدین که به محل حادثه رسیده بود خود را به لب رودخانه رساند و به مرد گفت: دست مرا بگیر تا تورا نجات دهم. مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت واز رودخانه بیرون آمد .
مردم در شگفت شدند و گفتند: ملا معجزه کردی این مرد دستش را به هیچ کس نمی داد .
ملا گفت: شما این مرد را خوب نمی شناسید او دست بده ندارد ، دست بگیر دارد .اگر بگویی دستم را بگیر می گیرد. اما اگر بگویی دستت را بده نمی دهد!

* تهیدست از برخی نعمت های دنیا و خسیس از همه ی نعمت های دنیا بی بهره است.

خوشبینی به #دشمن

خوشبینی به #دشمن

گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، بدنبال کسی می گشت که آن را در آورد تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد. لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد. گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برات کافی است.

وقتی به فرد نالایقی خدمت می کنی تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی
 
دنیا پر از تباهی است نه بخاطر آدمهای بد بلکه بخاطر سکوت آدمهای خوب.