گویند عاشق و معشوقی با هم قرار گذاشتند، معشوق سر قرار آمد ولی دید عاشق خواب است، چند گردو در جیب او ریخت و رفت. عاشق بعدها معشوق را دید و پرسید چرا سر قرار نیامدی؟ معشوق گفت: تو که میخوابی به درد عاشقی نمیخوری، تو باید بروی گردو بازی کنی.
خواب بر عاشقان حرام بود
خواب آن کس کند که خام بود
عجباً لِلمُحِبِّ کَیفَ یَنام
کُلُّ نَومٍ عَلَی المُحِبِّ حَرام
اندکی تامل
پیر مردی تصمیم گرفت تا با پسر و عروس و نوه ی چهارساله خود زندگی کند. دستان پیر مرد می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را برزمین انداخت و شکست. پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد.
بعد از این که یک بشقاب از دست پدر بزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد هر وقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت. یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست می کنی؟ پسر گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید!
بزغاله ای روی پشت بام بود؛
و به شیری که از پایین عبور
می کرد توهین میکرد و
ناسزا می گفت. شیر گفت:
این تو نیستی که به من ناسزا
می گویی، بلکه این جایگاه توست که به من ناسزا می گوید.
مبادا بوسیله جایگاهت به دیگران
توهین کنی، که تکیه گاهت با گذر زمان سست شده و فرو می پاشد، آنگاه تو میمانی و آنهایی که تحقیرشان کردی...