حکایت عاشق و معشوق


گویند عاشق و معشوقی با هم قرار گذاشتند، معشوق سر قرار آمد ولی دید عاشق ‏خواب است، چند گردو در جیب او ریخت و رفت. عاشق بعدها معشوق را دید و پرسید ‏چرا سر قرار نیامدی؟ معشوق گفت: تو که می‏خوابی به درد عاشقی نمی‏خوری، تو باید ‏بروی گردو بازی کنی.‏


خواب بر عاشقان حرام بود

خواب آن کس کند که خام بود ‏


عجباً لِلمُحِبِّ کَیفَ یَنام

کُلُّ نَومٍ عَلَی المُحِبِّ حَرام


حکایتی بسیار زیبا و آموزنده


حکایتی بسیار زیبا و آموزنده
مردی به پیامبر خدا ، حضرت سلیمان علیه السلام ، مراجعه کرد و گفت ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی .
سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری . 
اما مرد اصرار کرد 
سلیمان پرسید ، کدام زبان؟ جواب داد زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند.  سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت 
روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم . دومی گفت ،نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم. 
مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا خواهم فروخت، و فردا صبح زود آنرا فروخت 
گربه امد و از دیگری پرسید آیا خروس مرد؟ گفت نه، صاحبش فروختش، اما، گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. 
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. گربه گرسنه آمد و پرسید ایا گوسفند مرد ؟ 
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! 
مرد شنید و به شدت برآشفت
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن ! 
پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی ، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن...
حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند ، و ما با نادانی خود آن را پس میزنیم !!!!!                                                                                                                                                                                                                                                             

اندکی تامل


اندکی تامل

پیر مردی تصمیم گرفت تا با پسر و عروس و نوه ی چهارساله خود زندگی کند. دستان پیر مرد می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را برزمین انداخت و شکست. پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد.


 بعد از این که یک بشقاب از دست پدر بزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد هر وقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت. یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست می کنی؟ پسر گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید!


دختر دارها حظ ببرن:


دختر دارها حظ ببرن:

پیامبر خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم 
می فرماید:
چه خوب فرزندانی هستند دختران
 
هر کس یکی از آنها را داشته باشد، خداوند آن را برای وی پوششی از آتش دوزخ قرار می دهد و هر کس دو تا داشته باشد، خداوند به خاطر آنان، او را وارد بهشت می سازد؛ و هرکس سه دختر یا مانند آن خواهر داشته باشد، جهاد و صدقه ای استحبابی از او بر می دارد.

هر خانه‌ای که در آن دختر باشد، هر روز دوازده برکت و رحمت از آسمان ارزانی‌اش می شود؛ و زیارت فرشتگان از آن خانه قطع نمی‌گردد، در حالی که در هر شبانه روز برای پدر آن دختران عبادت یکسال نوشته میشود.

دخترداران شاکر باشید و قدرخودتان را بدانید .
/ ارزش یک دختر را خدایی میداند که او را در سنین کودکی برای عبادت برمیگزیند.
پیامبری میداند که فرمود: دختر باقیات الصالحات است.
 امام صادق ع میداند که فرمود:پسران، نعمت‏ اند و دختران خوبى. خداوند، از نعمت ‏ها سؤال مى ‏کند و به خوبى‏ ها پاداش مى‏ دهد .
ارزش دختر را خدایی میداند که هرکسی را لایق دیدن جسمش نکرد.
ارزش دختر را خدایی میداند که به بهترین مخلوقش حضرت محمد ص دختری عطا کرد که هدایت یک جهان به عهده ی فرزندان اوست.
" انا اعطیناک الکوثر "
و این هدیه ی الهی، یک دختر بود.
تقدیم به همه دخترداران.            

مبادا بوسیله جایگاهت به دیگران توهین کنی


بزغاله ای روی پشت بام بود؛

و به شیری که از پایین عبور

می کرد توهین میکرد و 

ناسزا می گفت. شیر گفت:

این تو نیستی که به من ناسزا

می گویی، بلکه این جایگاه توست که به من ناسزا می گوید.

مبادا بوسیله جایگاهت به دیگران

 توهین کنی، که تکیه گاهت با گذر زمان سست شده و فرو می پاشد، آنگاه تو میمانی و آنهایی که تحقیرشان کردی...