حکایت عاشق و معشوق


گویند عاشق و معشوقی با هم قرار گذاشتند، معشوق سر قرار آمد ولی دید عاشق ‏خواب است، چند گردو در جیب او ریخت و رفت. عاشق بعدها معشوق را دید و پرسید ‏چرا سر قرار نیامدی؟ معشوق گفت: تو که می‏خوابی به درد عاشقی نمی‏خوری، تو باید ‏بروی گردو بازی کنی.‏


خواب بر عاشقان حرام بود

خواب آن کس کند که خام بود ‏


عجباً لِلمُحِبِّ کَیفَ یَنام

کُلُّ نَومٍ عَلَی المُحِبِّ حَرام


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد