گویند عاشق و معشوقی با هم قرار گذاشتند، معشوق سر قرار آمد ولی دید عاشق خواب است، چند گردو در جیب او ریخت و رفت. عاشق بعدها معشوق را دید و پرسید چرا سر قرار نیامدی؟ معشوق گفت: تو که میخوابی به درد عاشقی نمیخوری، تو باید بروی گردو بازی کنی.
خواب بر عاشقان حرام بود
خواب آن کس کند که خام بود
عجباً لِلمُحِبِّ کَیفَ یَنام
کُلُّ نَومٍ عَلَی المُحِبِّ حَرام