عمرم را طولانى گرداند

امام على علیه  السلام  :
 
  مردى نزد پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و گفت:
به من کارى بیاموز که خداوند ، به سبب آن ، مرا دوست بدارد و مردم نیز دوستم بدارند، و خدا دارایى ام را فزون گرداند و تن درستم بدارد و عمرم را طولانى گرداند و مرا با تو محشور کند.
حضرت فرمود:
«اینها یى که گفتى شش چیز است که به شش چیز ، نیاز دارد:
 اگر مى خواهى خدا تو را دوست بدارد ، از او بترس و تقوا داشته باش.
اگر مى خواهى مردم دوستت بدارند ، به آنان نیکى کن و به آنچه دارند ، چشم مدوز.
 اگر مى خواهى خدا دارایى ات را فزونى بخشد ، زکات آن را بپرداز.
 اگر مى خواهى خدا بدنت را سالم بدارد ، صدقه بسیار بده.
اگر مى خواهى خداوند عمرت را طولانى گرداند ، به خویشاوندانت رسیدگى کن ؛
و اگر مى خواهى خداوند تو را با من محشور کند ، در پیشگاه خداى یگانه قهّار ، سجده طولانى کن.
 
أعلام الدین : ص 268 ، بحار الأنوار : ج 85 ص 164 ح 12 .

اگر خری به جایگاه رفیع و پست مهمی برسد

یه روز شخصی برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد.
الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت.
اومصالح ساختمانی را از پشت  الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ولی الاغ به هیچ وجه از پله پایین نیامد.
هر کاری کرد، الاغ از پله پایین نیامد.
او الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند.
در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد.
وقتی که دوباره به پشت بام رفت، وخواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود.
برگشت و بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف آویزان شده است.
بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.
او با خود گفت لعنت بر من که ندانستم  اگر خری به جایگاه رفیع و پست مهمی برسد، هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد.

کانال (لاله اى از ملکوت)؛به ما بپیوندید:
https://telegram.me/joinchat/CMVrJj3HXOzeNxJKXcnApg


استفاده از فرصتها در مهر ورزی

استفاده از فرصتها  در مهر ورزی تنها کسبی است که کسی ازآن متضرر نمی شود .
آموزگار سر کلاس گفت:

"کشتی مسافران را بر عرشه داشت؛
در حال گردش و سیاحت بودند.
قصد تفریح داشتند.
امّا، همه چیز همیشه بر وفق مراد آدمی نیست!
کشتی با حادثه روبرو شد
و نزدیک به غرق شدن
و به زیر آب فرو رفتن!
روی عرشه زن و شوهری بودند .
هراسان به سوی قایق نجات دویدند

امّا وقتی رسیدند،

فهمیدند که فقط برای یک نفر دیگر جا مانده است

در آن لحظه، مرد همسرش را پشت سر گذاشت
و خودش به درون قایق نجات پرید.
زن، مبهوت، بر عرشۀ کشتی باقی ماند!
کشتی در حال فرو رفتن بود.
زن، در حالی که سعی می‌کرد،
در میان غرّش امواج دریا،

صدای خود را به گوش همسرش برساند،

فریاد زد و کلامی بر زبان راند."
آموزگار دم فرو بست و دیگر هیچ نگفت.
از شاگردان پرسید:
به نظر شما زن چه گفت؟؟؟
هر کسی چیزی گفت.
بیشتر دانش‌آموزان حدس زدند که زن گفت:
"بیزارم از تو!
چقدر کور بودم و تو را نمی‌شناختم!"

آموزگار خشنود نگشت.

ناگاه متوجّه شد پسرکی در تمام این مدّت سکوت اختیار کرده
و هیچ سخن نمی‌گوید!
از او خواست که جواب گوید
و اگر مطلبی به ذهنش میرسد بیان کند.
پسرک اندکی خاموش ماند و سپس گفت:
"خانم معلّم!
بر این باورم که زن فریاد زده است که
مراقب فرزندمان باش!"
آموزگار در شگفت ماند و پرسید:

"مگر تو قبلاً این داستان را شنیده بودی؟ "
پسرک سرش را تکان داده گفت:
"خیر؛ امّا مادر من هم قبل از آن که از بیماری جان به جان‌آفرین تسلیم کند،
به پدرم همین را گفت."
آموزگار با ندایی حزین گفت:
"آری!
پاسخ تو درست است."
بعد، ادامه داد:
کشتی به زیر آب فرو رفت.
مرد به خانه رسید و دخترشان را به تنهایی بزرگ کرد و پرورش داد.
سال‌ها گذشت.
مرد به همسرش در آن عالم پیوست!
روزی دخترشان،
هنگامی که به مرتّب کردن اوراق و آنچه که از پدرش باقی مانده مشغول بود،
دفتر خاطرات پدر را یافت!
دریافت که قبل از آن که پدر و مادرش به مسافرت دریایی بروند،
معلوم شده بود که مادرش به بیماری بی‌درمانی دچار شده بود که دیگر زندگی او چندان به درازا نمی‌کشید!
در آن لحظۀ حسّاس،

پس در حقیقت
پدر از تنها فرصت زنده ماندن برای پرورش دخترشان سود جُسته بود!
پدر در دفتر خاطراتش نوشته بود:
«چقدر مشتاق بودم که با تو در اعماق اقیانوس مقرّ گیرم،
امّا به خاطر دخترمان،
گذاشتم که تو به تنهایی به ژرفنای آبهای دریا بروی.»"
داستان خاتمه یافت.
کلاس در خاموشی فرو رفت.
آموزگار می‌دانست که دانش‌آموزانش درس اخلاقی این داستان را دریافته بودند؛
درس مربوط به خیر و شرّ،
خوبی و بدی، در این جهان را.
در ورای هر کاری،

هر فریادی،
هر سخنی،
پیچیدگی‎‌ بسیاری وجود دارد
که درک آنها مشکل است.
به این علّت است که هرگز نباید سطحی بیاندیشیم و دیگران را بدون آن که ابتدا آنها را درک کرده باشیم،
محلّ داوری خود قرار دهیم.
کانال (لاله اى از ملکوت)؛به ما بپیوندید:
https://telegram.me/joinchat/CMVrJj3HXOzeNxJKXcnApg

از یک دختربچه بدجوری کتک خوردم

از یک دختربچه بدجوری کتک خوردم

داستان از یک دختربچه بدجوری کتک خوردم ,پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و… خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید…
منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و … دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!
ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره …
دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!
حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!
یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! … اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!
تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!
همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین …

کانال (لاله اى از ملکوت)؛به ما بپیوندید:
https://telegram.me/joinchat/CMVrJj3HXOzeNxJKXcnApg


لااله الا الله

شیخی بود که
به شاگردانش عقیده می آموخت ،
 لااله الاالله یادشان می داد ،
 آنرا برایشان شرح می داد
 و بر اساس آن تربیتشان می کرد.

روزی یکی از شاگردانش
 طوطی ای برای او هدیه آورد،
 زیرا شیخ پرورش پرندگان را
 بسیار دوست می داشت.

شیخ همواره طوطی را محبت می کرد
 و او را در درسهایش حاضر می کرد
 تا آنکه طوطی توانست بگوید:

 لااله الا الله

طوطی شب و روز لااله الا الله می گفت
 اما یک روز شاگردان دیدند که
 شیخ به شدت گریه  می کند.

وقتی از او علت را پرسیدند گفت :
طوطی به دست گربه کشته شد.

گفتند برای این گریه می کنی؟
 اگر بخواهی یکی بهتر از آن را
 برایت تهیه می کنیم.

شیخ پاسخ داد:
 من برای این گریه نمی کنم.

ناراحتی من از اینست که
 وقتی گربه به طوطی حمله کرد
طوطی آنقدر فریاد زد تا مرد .

 با آن همه لااله الاالله که می گفت
وقتی گربه به او حمله کرد
آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد.

زیرا او تنها با زبانش می گفت
و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.

سپس شیخ گفت می ترسم
من هم مثل این طوطی باشم
تمام عمر با زبانمان لااله الاالله بگوییم
 و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنم
 و آنرا ذکر نکنم.
زیرا قلوب ما هنور آنرا نشناخته است!
 
آیا ما لااله الاالله را با دلهایمان می گوئیم

کانال (لاله اى از ملکوت)؛به ما بپیوندید:
https://telegram.me/joinchat/CMVrJj3HXOzeNxJKXcnApg