شیخ ابوسعید ابوالخیر، با مریدان از جایی می گذشت . چاه خانه ای را تخلیه می کردند . کارگران با مشک و خیک، نجاسات را از اعماق چاه بیرون می کشیدند و در گوشه ای می ریختند .
شاگردان شیخ، خود را کنار می کشیدند و لباس خود را جمع می کردند که مبادا، به نجاست آلوده شوند، و به سرعت از آن جا می گریختند .
ابوسعید، آنان را صدا زد و گفت: بایستید تا بگویم این نجاسات، به زبان حال، با ما چه می گویند .
می گویند: ما همان طعام های خوشبو و خوش طعمیم که شما دیروز، ما را به قیمت های گزاف می خریدید و از بهر ما جان و مال خود را نثار می کردید و هر سختی و مشقتی را در راه به دست آوردن ما تحمل می کردید.
ما را که طعام هایی
خوش طعم و بو بودیم، به خانه هایتان آوردید و به یک شب که با شما هم صحبت و هم نشین شدیم، به رنگ و بوی شما در آمدیم . حال از ما می گریزید؟!
بر ما است که از شما بگریزیم . (برگرفته از: اسرار التوحید، ص 199 )