#داستان #خدا
روزی عارفی به سه شاگردش گفت:
اکنون به بازار روید
و هر کدام یک مرغ زنده خریده
ودر جایی که هیچ کس نباشد
سر بریده
و در خانه طبخ کرده
و فردا صبح به اینجا آورده
تا با هم بخوریم .
فردا صبح سه شاگرد به منزل معلم عارف خود آمدند
وعارف مشاهده کرد
که دو نفر از شاگردان مرغ ها را آماده کردند
ولی شاگرد سوم مرغ را زنده با خود آورده است .
معلم با حیرت از شاگردپرسید :
چرا شما مرغ را زنده آورده اید ؟
شاگرد پاسخ داد :
شما فرمودید که جایی مرغ را سر ببرم که هیچ کس نباشد
ولی من هرجا رفتم
خدا آنجا بود .!!!