یک روز گرم، شاخهای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن، برگهای ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.
شاخه چندین بار این کار را ددمنشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت میبرد.
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت میکرد. باغبان تبر به دست، داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه خشکی که میرسید آن را از بیخ جدا میکرد و با خود میبرد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن، از قطع کردنش صرف نظر کرد.