تموم دارایی

تو شمال شهر تهران ،یه قنادی باز شد .
.فقط پولدارا میتونستن اونجا خرید کنن
،یه روز که تعدادی از پولدارا تو قنادی در حال خرید بودن

یه گدای ژنده پوش وارد شد و تموم جیبهاشو گشت ،یه ۵۰ تومنی پیدا کرد و گذاشت رو میز ،گفت اینو شیرینی بهم بده !!!!

مدیر قنادی با دیدن این صحنه جلو اومد و به اون فقیر تعظیم کرد و با خوشحالی و لبخند ازش حال پرسید و گفت :

قربان !خیلی خوش اومدید و قنادی ما رو مزین فرمودید ...

پولتون رو بردارید و هر چقدر شیرینی دوست دارید انتخاب کنین !!!!

امروز مجانیه اینجا ...
پولدارا ازین حرکت ناراحت شدن و اعتراض کردن که چرا با ما اینجوری برخورد نکرده ای تا حالا ؟ مدیر قنادی گفت :شما هم اگه مثل این آقا ،تموم داراییتون رو ، رو میز میذاشتین ،جلوتون تعظیم میکردم .

با رشد و پیشرفت دیگران شکست می خورند

حکیمی در صحرایی روی شن ها نشسته و در حال مراقبه بود. مردی به او نزدیک شد و گفت مرا به شاگردی بپذیر!

حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت: کوتاهش کن.

مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد.

حکیم گفت برو یک سال بعد بیا.

یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت کوتاهش کن.

مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند.

حکیم نپذیرفت و گفت برو یک سال بعد بیا!

سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند.

مرد این بار گفت: نمی دانم و خواهش کرد پاسخ را بگوید.

حکیم خطی بلند کنار آن خط کشید و گفت حالا کوتاه شد.

حکیم ادامه داد:
بدان نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست.
با رشد و پیشرفت دیگران شکست می خورند. به دیگران کار نداشته باش کار خودت را بکن!
نمیدونم چرا فکر میکنیم برای پیروزی خود ، باید دیگران شکست بخورند...
شما تلاش کن و پیروز شو و از همه جلوتر باش...

با خدا باش و پادشاهی کن

جوانی عاشق دختر پادشاه شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت.
از سر بی کسی به عالمی پناه آورد و قضیه را برای وی شرح داد. عالم به او گفت: چرا از خدا نمیخواهی تو را به خواسته خویش برساند؟
جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، طوری که اندک اندک مجذوب باری تعالی گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت و نامش بر زبان ها افتاد.

پادشاه هم که از احوالات او بی اطلاع نبود به دیدار جوان عابد آمد و وقتی احوالات او را دید همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید

همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. پس از مدتها جستجو او را یافت. گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست از آن فرار کردی؟

جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟

با خدا باش و پادشاهی کن
بی خدا باش و هرچه خواهی کن

چرا پشت سر مسافر آب بر زمین می ریزند؟

چرا پشت سر مسافر آب بر زمین می ریزند؟ (خرافه)

هرمزان در سمت فرمانداری خوزستان انجام وظیفه می‌کرد. وی که یکی از فرمانداران جنگ قادسیّه بود. بعد از نبردی در شهر شوشتر و در نتیجه خیانت یک نفر با وضعی نا امید کننده روبرو شد، نخست در قلعه‌ای پناه گرفت و به ابوموسی اشعری، فرمانده اعراب آگاهی داد که هر گاه او را امان دهد، خود را تسلیم وی خواهد کرد.
ابوموسی اشعری موافقت کرد از کشتن او بگذرد و وی را به مدینه نزد عمربن الخطاب بفرستد تا خلیفه درباره او تصمیم بگیرد. با این وجود، ابوموسی اشعری دستور داد، تمام ۹۰۰ نفر سربازان هرمزان را که در آن قلعه اسیر شده بودند، گردن بزنند.
پس از اینکه هرمزان را وارد مدینه کردند، لباس رسمی هرمزان را که ردائی از دیبای زربفت و ابریشمین بود که اعراب تا آن زمان به چشم ندیده بودند، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را که «آذین» نام داشت بر سرش گذاشتند و وی را به مسجدی که عمر در آن خفته بود، بردند تا تکلیف هرمزان را تعیین سازد.
عمر در گوشه‌ای از مسجد خفته و تازیانه‌ای زیر سر خود گذاشته بود. هرمزان، پس از ورود به مسجد، نگاهی به اطراف انداخت و پرسش کرد:
پس امیرالمؤمنین کجاست؟
 سپس عمر از خواب برخاست و با هرمزان گفتگو کرد و سپس فرمان داد او را بکشند.
هرمزان درخواست کرد، پیش از کشته شدن به او آب بدهند. با درخواست هرمزان موافقت شد و ظرف آب را به هرمزان دادند، او در آشامیدن آب درنگ کرد. عمر سبب این کار را پرسش نمود. هرمزان پاسخ داد، بیم دارم، در هنگام نوشیدن آب، مرا بکشند. عمر قول داد تا آن آب را ننوشد، کشته نخواهد شد.
پس از اینکه هرمزان این قول را گرفت، آب را بر زمین ریخت. عمر نیز ناچار به قول خود وفا کرد و از کشتن او درگذشت. این باعث بوجود آمدن فلسفه ای شد که با ریختن آب بر زمین، یعنی زندگی دوباره به شخصی داده می شود تا مسافر برود و سالم بماند...                                                                                                                                       

اسیر نفس

اسیر نفس
گویند سلطان سلجوقی بر عابدی گوشه نشین و عزلت گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به ملکشاه تواضع نکرد، بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمی دانی من کیستم؟

من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردنکش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم.

حکیم خندید و گفت: من نیرومند تر از تو هستم، زیرا من کسی را کشته ام که تو اسیر چنگال بی رحم او هستی. شاه با تحیر پرسید: اوکیست؟
حکیم گفت: آن نفس است. من نفس خود را کشته ام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی و اگر اسیر نبودی از من نمی خواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است.

شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست