حکیمی در صحرایی روی شن ها نشسته و در حال مراقبه بود. مردی به او نزدیک شد و گفت مرا به شاگردی بپذیر!
حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت: کوتاهش کن.
مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد.
حکیم گفت برو یک سال بعد بیا.
یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت کوتاهش کن.
مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند.
حکیم نپذیرفت و گفت برو یک سال بعد بیا!
سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند.
مرد این بار گفت: نمی دانم و خواهش کرد پاسخ را بگوید.
حکیم خطی بلند کنار آن خط کشید و گفت حالا کوتاه شد.
حکیم ادامه داد:
بدان نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست.
با رشد و پیشرفت دیگران شکست می خورند. به دیگران کار نداشته باش کار خودت را بکن!
نمیدونم چرا فکر میکنیم برای پیروزی خود ، باید دیگران شکست بخورند...
شما تلاش کن و پیروز شو و از همه جلوتر باش...