مرد ثروتمندی بود که ﻏﻠﺎﻡ ﺑﺪﻱ ﺩﺍﺷﺖ.
ﻣﻲ ﮔﻔت: ﺍﻳﻦ ﻏﻠﺎﻡ ﺭﺍ ﺩﻭست ﻧﺪﺍﺭﻡ،
ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﮔﻮﺵ ﻧﻤﻲ ﺩﻫﺪ و مرا اذیت می کند...
ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺧﺒﺮ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﭼﺮﺍ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻱ ﻋﺪﻩ ﺍﻱ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻏﻠﺎﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺯﻧﻨﺪ.
ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺁﻣﺪ و ﺍﺯ ﻏﻠﺎﻡ ﺑﺪﺵ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﺮﺩ،
ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺗﻮ ﻛﻪ ﻣﻲ ﮔﻔﺘﻲ ﺑَﺪ ﺍﺳﺖ،
ﭼﺮﺍ ﺭﻓﺘﻲ و ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﺮﺩﻱ؟
ﮔﻔﺖ: ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺪﻱ ﺍﺵ ﻣﻨﺴﻮﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ...
مال من است...
غلام من است هرچند به حرفم گوش نمیدهد آﺑﺮﻭﻱ ﺍﻭ ﺁﺑﺮﻭﻱ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ...
یاﺻﺎﺣﺐ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ (عج)
ﻣﻬﺪﻱ ﺟﺎﻥ
ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺍﻳﻢ ﻭﻟﻲ ﻣﻨﺴﻮﺏ ﺑﻪ ﺷﻤﺎﻳﻴﻢ، ﺭﻋﻴﺖ ﺷﻤﺎﻳﻴﻢ.
دعایمان کنید که با اعمالمان زینت بخش شما باشیم
شخصی آشنا از معلم میپرسه:شماکه قاضی بودید،،چرا قضاوت را رها کردیدومعلم شدید؟
ایشون جواب میدن:چون وقتی به مراجعین ومجرمینی که پیش من می آمدند دقیق میشدم،،میدیدم اکثرن کسانی هستند که یا آموزش ندیده اند ویا دیدگاه درستی ندارند..بخودم گفتم:بجای پرداختن به شاخ وبرگ،باید به اصلاح ریشه بپردازیم.
و ما چقدر به معلم دانا،بیش ازقاضی عادل نیازمندیم.
یک روز سرهنگ ساندرس در منزل نشسته بود که نوه اش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه می خری؟
او نوه اش را خیلی دوست می داشت، گفت: حتماً عزیزم.
حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرد و حتی در مخارج خانه هم می ماند. شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت. در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید. او شروع کرد به نوشتن تا اینکه دوباره نوه اش آمد و گفت: بابا بزرگ داری چه کار می کنی؟
پدربزرگ گفت: دارم کارهایی که بلدم را مینویسم.
پسرک گفت: بابا بزرگ بنویس مرغ های خوشمزه هم درست می کنی.
درست بود؛ پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه ی مرغ ها شگفت انگیز می شد. او راهش را پیدا کرد. پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد! دومین رستوران نه! سومین رستوران نه! او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران، حاضر شد از پودر مرغ سرهنگ ساندرس استفاده کند.
امروزه کارخانه پودر مرغ کنتاکی (KFC) در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد. اگر در آمریکا کسی بخواهد تصویر سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را بالای درب رستورانش نصب کند باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند.
اولین جمله ای که ما دراول دبستان می آموزیم چیسٺ؟
"بابا آب داد" بابا نان داد...
می دانید اولین جمله ای که انگلیسها در دبستان یاد می گیرند چیست؟
"من میتوانم بخوانم وبنویسم "
واولین جمله ای که ژاپنی ها یادمیگیرند :
"من باید بدانم"
و این است که ما همیشه چشممان به دست پدر است و پدر را ضامن تامین همه ملزومات زندگی میدانیم و در بزرگسالی نیز حتی زندگی تجملی را انتظار داریم که ارث پدری باشد...
مردی خسیس تمام دارایی اش را فروخت و طلا خرید.
او طلاها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد.
او هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر و رو میکرد.
تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد.
همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت.
روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت.
او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش میزد.
رهگذری او را دید و پرسید: چه اتفاقی افتاده است؟
مرد حکایت طلاها را بازگو کرد. رهگذر گفت:
این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست، تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟
ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است.
اگر خداوند به زندگی شما برکتی داده است و شرایط مناسبی دارید پس به فکر دیگران نیز باشید.
بخشش مال همچون هرس کردن درخت است پول با بخشش زیادتر و زیادتر میشود.
دارایی شما حساب بانکیتان نیست.
دارایی شما آن مقدار از ثروت و داشته هایی است که برای یاری رساندن دیگران به گردش درمیآورید.
هندوانه خراب
فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت و گفت: هندوانه برای رضای خدا به من بده، فقیرم و چیزی ندارم..
هندوانه فروش در میان هندوانه ها گشتی زد و هندوانه ی خراب و به درد نخوری را به فقیر داد.
فقیر نگاهی به هندوانه کرد، دید که قابل خوردن نیست. سپس مقدار پولی که به همراه داشت را به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده..
هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد.
فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان گرفت و گفت:
خداوندا بندگانت را ببین، این هندوانه خراب را به خاطر تو داده و این هندوانه خوب را به خاطر پول!