روزی پادشاه یکی از بلاد با خدم و حشم برای تفرج به بیرون از شهررفت.
دربین راه به نوجوانی برخورد کردن که هیزم بار الاغ کرده و به سمت شهر می رفت و با الاغ خود بسیار مؤدبانه و با احترام رفتار می کرد .
پادشاه گفت : آن نوجوان را بیاورید و دلیل این رفتارش را از او جویا شوید.
نوجوان گفت : حضرت والا به سلامت باشند، بنده بیشتر اوقات را با دراز گوشم سپری کرده و کمتر با مرد همسخن می شوم ؛ لذا با او به احترام سخن می گویم تا آداب سخن را فرا گیرم تا در آینده که وارد اجتماع می شوم ، آداب معاشرت را رعایت نمایم .
پادشاه از این کار خوشش آمد و دستور داد تا او را با دادن چند سکه طلا تشویق کنند.
خبر این قضیه در شهر پیچید و پیر مردی بر آن شد که این طرفند را به اجرا گذارد .
لذا همان کرد که از آن نوجوان شنیده بود.
و در جواب پادشاه همان پاسخ را داد.
پادشاه گفت او را به چوب فلک ببندید و تنبیهش کنید.
پیر مرد با حال زار از تفاوت رفتار پادشاه جویا شد.
پادشاه گفت: توهمین حالا هم زیادی عمر کرده ای و در این فرصت در پی تأدیب خود نبوده ای ؛ تازه به این فکر افتاده ای؟
تا جوان هستید و توان دارید در تهذیب نفس و پاک سازی روح بکوشید که در هنگام پیری نه توانی داری و نه توانی.