آموزش در نوجوانی

روزی پادشاه یکی از بلاد با خدم و حشم برای تفرج به بیرون از شهررفت.

دربین راه به نوجوانی برخورد کردن که هیزم بار الاغ  کرده و به سمت شهر می رفت و با الاغ خود بسیار مؤدبانه و با احترام رفتار می کرد .

 پادشاه گفت : آن نوجوان را بیاورید و دلیل این رفتارش را از او جویا شوید.

نوجوان گفت : حضرت والا به سلامت باشند، بنده بیشتر اوقات را با دراز گوشم سپری کرده و کمتر با مرد همسخن می شوم ؛ لذا با او به احترام سخن می گویم تا آداب سخن را فرا گیرم تا در آینده که وارد اجتماع می شوم ، آداب معاشرت را رعایت نمایم . 

پادشاه از این کار خوشش آمد و دستور داد تا او را با دادن چند سکه طلا تشویق کنند.

خبر این قضیه در شهر پیچید و پیر مردی بر آن شد که این طرفند را به اجرا گذارد .

لذا همان کرد که از آن نوجوان شنیده بود.

و در جواب پادشاه همان پاسخ را داد.

پادشاه گفت او را به چوب فلک ببندید و تنبیهش کنید.

پیر مرد با حال زار از تفاوت رفتار پادشاه جویا شد.

پادشاه گفت: توهمین حالا هم زیادی عمر کرده ای و در این فرصت در پی تأدیب خود نبوده ای ؛ تازه به این فکر افتاده ای؟

تا جوان هستید و توان دارید در تهذیب نفس و پاک سازی روح بکوشید که در هنگام پیری نه توانی داری  و نه توانی.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد