اندکی صبر

 

روزی مردی از خدا دو چیز درخواست کرد 

یک گل و یک پروانه ،  

اما چیزی که خدا در عوض به او بخشید، یک کاکتوس و یک کرم بود. 

مرد غمگین شد،او نمی توانست درک کند که چرا درخواستش به درستی اجابت نشده است. 

با خود اندیشید و گفت: 

 خدا بندگان زیادی داردکه باید به همه آن ها هم توجه کند و مراقبتشان باشد، سپس تصمیم گرفت که دیگر در این باره سوالی نپرسید.

بعد از مدتی ، مرد تصمیم گرفت به سراغ همان چیز هایی برود که از خداخواسته بود و حالا به کلی فراموش شده بودند. 

در کمال ناباوری مشاهده کرد که از آن کاکتوس و پراز خار ، گلی بسیار زیبا روئیده و آن کرم زشت هم به پروانه ای زیبا تبدیل شده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد