همسرحضرت حجت(عج) کیست؟
ابوبصیر از امام صادق(ع) نقل میکند که فرمود: گویا میبینم که قائم(ع) با خانواده و فرزندانش در مسجد سهله فرود آمده است.
مسائل پیرامون زندگانی امام زمان(عج) یکی از موضوعات جذاب برای مسلمانان و منتظران آن حضرت است و بسیاری از مردم دوست دارند که از جزئیات زندگی ایشان مانند محل سکونت و یاران او بیشتر بدانند. یکی از موضوعات جذاب برای منتظران مهدی موعود(عج) این است که آیا ایشان ازدواج کردهاند یا خیر و آیا فرزندی دارند؟
اظهار نظر کردن در خصوص زندگانی امام زمان(عج) کار آسانی نیست و نمیتوان در این مورد به یقین رسید، اما در این گزارش قصد داریم احادیث و روایات مطرح شده در این زمنیه را به طور مشروح بیان کنیم.
در خصوص ازدواج حضرت صاحب الزمان(عج) سه نظریه وجود دارد:
1. امام (عج) اساساً ازدواج نکرده است.
2. ازدواج کرده است اما فرزند ندارد.
3. آن جناب ازدواج کرده و فرزند هم دارد.
لازمه پذیرش احتمال اوّل، این است که آن حضرت یکى از سنتهاى اسلامى را ترک گفته باشد و چنین امرى بعید به نظر مىرسد. البته گفته شده است که مسئله غیبت امام زمان(عج) اهم است و ازدواج مهم. مانعى ندارد که به خاطر امر مهم تر، مسئله ی مهم ترک شود، ولى این گفتار مورد پذیرش نیست؛ چون میان غیبت و ازدواج تزاحمى وجود ندارد و این دو قابل جمع هستند.
اما افرادی که معتقدند حضرت مهدی(ع) ازدواج کرده است، به دو دسته دلیل استناد میکنند:
الف) روایاتی که در فضیلت ازدواج وارد شده و در آنها تأکید شده است که ازدواج، سنّت پیامبر اکرم(ص) است و هرکس از آن روی گرداند، از پیامبر نیست.(1)
محدّث نوری رحمه الله در پاسخ کسانی که می گویند: «معلوم نیست حضرت حجّت علیه السلام اولاد و عیال داشته باشد»، مینویسد:چگونه ترک خواهند فرمود چنین سنّت عظیم جدّ اکرم خود را با آن همه ترغیب تحریص(تشویق کردن) که در فعل آن و تهدید و تخویف(برحذر داشتن) در ترکش شده و سزاوارترین امّت در اخذ به سنّت پیغمبر(ص) امام هر عصر است و تاکنون کسی ترک آن را از خصایص آن جناب نشمرده [است].(2)
ب) روایات، دعاها و زیارت هایی است که درآنها به نوعی به همسر و فرزند داشتن آن حضرت تصریح یا اشاره شده است. از آن جمله می توان به موارد زیر اشاره کرد:
یک - شیخ طوسی درباره غیبت امام مهدی علیه السلام به نقل از مفضّل بن عمر، روایتی را از امام صادق علیه السلام نقل کرده است که شاید از آن بتوان دریافت که آن حضرت فرزند دارد:
همانا صاحب این امر دارای دو غیبت است: یکی از آن دو چندان به درازا می کشد که برخی از مردم می گویند: او مرده است و بعضی می گویند: او کشته شده است و عدّه ای از ایشان می گویند: او رفته است. تا این که از یارانش جز افراد اندکی، کسی بر امر او باقی نمی ماند و از جایگاهش نه کسی از فرزندانش و نه دیگری آگاهی دارد، مگر همان خدمت گزاری که به کارهای او میرسد.(3)
به نظر می رسد استدلال به روایت یاد شده چندان درست نباشد؛ زیرا نعمانی نیز در کتاب خود همین روایت را نقل کرده است، ولی پایان آن، با آنچه از شیخ طوسی نقل شد، متفاوت است و نمی توان از آن استفاده کرد که آن حضرت فرزندی دارد. متن روایت چنین است: «و از جایگاهش هیچ کس از دوست و بیگانه آگاهی نمی یابد، مگر همان خدمت گزاری که به کارهای او می رسد».(4)
دو - ابوبصیر از امام صادق(ع) نقل میکند که فرمود:
گویا میبینم که قائم علیه السلام با خانواده و فرزندانش در مسجد سهله فرود آمده است.(5)
سه - در بخشی از صلوات معروف به ضراب اصفهانی که از امام عصر علیه السلام نقل شده و خواندن آن در عصر روزجمعه سفارش گشته، چنین آمده است:
بار خدایا، به او درباره خودش، فرزندانش، شیعیانش، رعیتش، خاصّش، عامش، دشمنش و همه اهل دنیا، عطا فرما آنچه را که دیده اش را روشن و دلش را مسرور گرداند.(6)
چهار - در یکی از دعاهای عصر غیبت از امام رضا علیه السلام نقل شده، عبارتی مشابه صلوات ضراب اصفهانی آمده است.(7)
محدّث نوری، ادعیه و زیارات دیگری را نیز نقل می کند که در آنها تعابیری چون «ذریته»،«ولده»،«اهل بیته» به کار رفته است و به نوعی به همسر و فرزند داشتن امام عصر علیه السلام اشاره دارد.(8)
اما این سؤال بى پاسخ مىماند که آیا همسر آن حضرت هم عمر طولانى دارد، یا آن جناب در هر زمان همسرهاى متعددى بر مىگزیند؟ دلیلى در این رابطه وجود ندارد که موضوع را بر ما روشن کند، اما مىتوان گفت که پذیرش ازدواج با همسرهاى متعدد، دور از قبول نیست. غیبت امام (عج) اقتضا ندارد که آن حضرت یک داشته همسر باشد، تا همچون وی داراى عمر طولانى باشد؛ زیرا از بعضى روایات به دست مىآید که غیبت آن جناب غیبت عنوانى است نه شخصى.(9) لذا مىتواند با مردم به صورت ناشناس حشر و نشر داشته باشد و با آنها زندگى کند، اما کسى نداند که ایشان امام زمان(عج) است.
در پایان باید گفت که اگرچه احتمال داشتن همسر و فرزند برای حضرت ولی عصر(عج) وجود دارد اما نمیتوان در این خصوص به صراحت و با قطعیت اظهار نظر کرد، اما رسیدن یا نرسیدن به پاسخ این پرسش، در میزان معرفت و اطاعت ما نسبت به امام زمان(عج) هیچ تأثیری ایجاد نمیکند و باید بیش از توجه این موضوعات حاشیهای تمرکز خود را بر مهیا کردن شرایط ظهور امام زمان(عج) قرار دهیم.
پی نوشتها:
1. ر. ک: محمد بن حسن حر عاملی، وسائل الشیعه الی تحصیل مسائل الشریعه، تصحیح و تحقیق: عبدالرحیم ربانی شیرازی، چاپ هشتم: تهران، اسلامیه، 1373، ج 14، باب 1و 2 از ابواب مقدمات النکاح و آدابه، صص 2- 9.
2. میرزا حسین نوری، نجم الثاقب، چاپ نهم: قم، مسجد مقدس جمکران، 1384، ص403.
3. کتاب الغیبه (طوسی)، ص 102؛ بحارالانوار، ج 52، صص 152 و 153، ح 5.
4. کتاب الغیبه (نعمانی)، باب 10، ص 172، ح 5.
5. بحارالانوار، ج 52، ص 317، ح 13.
6. همان، ص 22، ح 14.
7. ر. ک : بحارالانوار، ج 95، ص 332.
8. ر. ک : نجم الثاقب، صص 403- 406.
9. مثلاً امام صادق (ع) مىفرماید: "صاحب الزمان (عج) در میان مردم رفت و آمد مىکند، در بازار قدم مىنهد و گاهى بر فرش منزلهاى دوستان مىنشیند، لکن او را نمىشناسند"، کتاب الغیبة، نعمانى، ص 164.
روایتی خواندنی از سفر اخیر آقا سید مجتبی خامنه ای به مشهد جهت عیادت از حجتالاسلام واعظ طبسی
روایت مدیر مسئول خراسان از مشی فرزند رهبر انقلاب
پرواز که نشست منتظر بودیم درهای هواپیما باز شود میان مردم حاج آقا مجتبی پسر آقا را دیدم که آقای بروجردی هم کارشان بودند. میان مردم پیاده شدند فکر کنم خیلی ها کنجکاو بودند ببینند که آیا ایشام با خودروی اختصاصی پاویون می روند یا نه. با شناختی که داشتم می دانستم جوابش چیست اما چون فاصله داشتیم این جواب را شخصا ندیدم. درهای اتوبوس که باز شد تا پیاده شویم من و خیلی های دیگر جواب را دیدیم ایشان هم بین مردم از اتوبوس پیاده شدند. حالا دیگر من هم کنجکاو شده بودم ببینم ایشان کجا و با چه خودرویی سوار می شود. به پائین پله ها که رسیدند آقای بروجردی از ایشان جدا شد چون خودروی پلاک قرمز وی پایین پله ها منتظر بود. از نظر من طبیعی بود که حاج آقا مجتبی هم همانجا سوار خودرو شود یعنی اگر من جای ایشان بودم چنین عمل می کردم اما دیدم ایشان رفت سمت جایی که خودروهای عادی می آیند مسافران شان را پیاده می کنند و مردم سوار تاکسی می شوند.
فردی که کنار ایشان بود و من فکر می کردم محافظ است با علاقه و شوری ویژه در حالیکه مصافحه می کرد از ایشان خداحافظی کرد تازه فهمیدم شخصی از مردم است که فرصت را غنیمت دانسته و خیلی راحت هم کلام فرزند رهبر انقلاب شده.
حاج آقا مجتبی بعد از خداحافظی با وی جایی که همه مسافرانشان را پیاده و سوار می کنند، سوار خودروی پژو 405 بدون شیشه دودی شد و رفت و من با خود گفتم بیخود نیست که هیچ کس برای #مردم ، #"آقا" نمی شود چون هیچ کس مثل #"آقا" و تربیت شدگان توسط ایشان #مردمی نمی شود.
ملانصرالدین وقتی وارد طویله میشد به خرش سلام میکرد....
گفتن :
ملا این که خره نمیفهمه که سلامش میکنی...!!!
میگه :
اون خره ولی من آدمم،
من آدم بودن خودم رو ثابت میکنم،
بذار اون نفهمه....!!!
حالا اگه به کسی احترام گذاشتی حالیش نبود،
اصلا ناراحت نباشید،
شما آدم بودن خودتون رو ثابت کردید،
بذار اون نفهمه...
خوش آمدی
کاروان آماده حرکت به سوی اردو گاه راهیان نور بود ، همه آمده بودند ، فقط یکی از خواهرها هنوز نیامده بود .
زائران از اینکه باید همه معطّل یک نفر باشند ناراحت بودندو گاهی هم صداهایی شنیده می شد که :
باید او را جا بگذاریم .
دیگری گفت : از اوّل هم نبایداو را می آوردیم .
اصلاً اهل این برنامه ها نبود .
دیدم کم کم داره کار به جای باریک کشیده می شه .
کمی صدایم را بلند کردم و گفتم :
خواهرهایی که برای زیارت شهدا آمده اند مراقب باشند که اجرشان ضایع نشود ، اگر اجازه بدهید بنده بروم و ایشان را بیاورم .
یکی گفت :حتماً یکی هم باید بیاید سراغ شما .
من پیاده شدم و رفتم به طرف دستشوئی و سری به آنجا زدم ولی خبری نبود و برگشتم به مکان دفن شهدای
هویزه و دیدم خواهری خود را بر روی مزاریکی از شهدا انداخته ، به طرف ایشان رفتم و گفتم خواهر شما از کاروان دانشگاه هستید ؟
در همان حال سری تکان داد و معلوم شد که خودش است .
به او گفتم : همه منتظر شما هستند ، لطفاً کمی سریعتر حرکت کنید که برویم .
در حالتی که بغض گلویش را گرفته بود به سختی گفت :
کجا برم ؟ من تازه اینو ( اشاره به قبر شهید محمد رضاملایی زمانی ) پیدا کرده ام .
به او گفتم : مگر با ایشان نسبتی دارید ؟
گفت : نه .
گفتم : پس چه .
در حالیکه اشک می ریخت ، گفت : آخه این مَنو دعوت کرده ! حالا که پیداش کردم کجا برم ؟
در حالی که تعجّب کرده بودم ، پرسیدم : یعنی چه ؟ ایشان شما را دعوت کرده ؟ چگونه ؟
باز هم به گریه گردن ادامه داد و با مقداری مکث ، گفت :
چند روز پیش که تو دانشکده اعلام کردند که برای زیارت شهدا در قالب کاروان به سوی نور ثبت نام می کنند ، با خودم گفتم : آخه کِی در ایّام تعطیلات نوروزی ، اون هم شب اوّل سال تحویل راه می افته می ره تو خاک و خُلا ؟ اینا هم بی کارَنا!!
با بی توجّهی از کنار اونا گذشتم و رفتم خونه .
دو سه روز بعد اعلام کردند که ظرفیت تکمیل شده و دیگه کسی برای ثبت نام مراجعه نکنه .
تعجّب کردم و باز هم با بی اعتنایی از کنارشون رد شدم و گفتم :
اینارو باش می خوان برن زیارت ! انگار کربلاست . تازه دیگه جا هم ندارن .
در حالی که گریه امانش نمی داد ، ساکت شد .
من که خیلی علاقه مند شده بودم که بقیه داستان را بشنوم ، گفتم : خوب بقیه اش ؟
یک نگاهی به من کرد و باحالتی که حکایت از حالی سرشار از عشق و معنویت بود ادامه داد :
همون شب تو خواب یک جوان خوش سیما و نورانی را دیدم که به من میگه :
چرا با کاروان راهیان نور دانشکده نمی آیی سری به ما بزنی ؟
گفتم : شما کی هستین ؟
گفت : من شهید محمد رضاملایی زمانی هستم ، از دانشجوهای پیرو خط امام ، تو هویزه شهید شدم و بدنم در ردیف اوّل (همان ردیفی که شهید علم الهدی قرار دارد ) ، قبرهشتم دفن شده است .
گفتم : آخه دیگه جا ندارن .
گفت : یکی از خواهرها انصراف داده و جای او خالی است ؛ تو به جای او ثبت نام کن !
در حالیکه چشمانش از اشک ریختن سرخ شده بود ادامه داد :
فردا صبح که به دانشکده رفتم ، تو فکرِ خواب دیشب بودم ؛ با خودم گفتم :
توجّه نکن بابا ، حالا یک خوابی دیدی . ولی آرام نشدم .
با خودم گفتم : برم یک سری بزنم ببینم اوضاع از چه قراره ؟
رفتم و از مسئول ثبت نام پرسیدم : دیگه جا ندارین ؟
یک نگاهی به من کرد و گفت :چطور ؟
گفتم : همینطوری . می خواستم ببینم جا دارین ، منم بیام .
گفت : آره اتّفاقاً امروز برای یکی از خواهرها مشکلی پیش اومده و انصراف داده و الآن یک جای خالی هست .
اینو که گفت ؛ یکّه خوردم .
رفتم تو فکر ؛ نکنه خوابم راست باشه ؟
با خودم حرف می زدم که : مسئول ثبت نام گفت : چه کار کنم ؟ ثبت نام می کنی ،یا اعلام کنم تا کس دیگری بیاد برای نام نویسی ؟
هُول شدم ، گفتم : نه اسم منو بنویس .
توی اون چند روزی که مونده بود راه بیُفتیم ، هَمَش با خودم کلنجار می رفتم ، آخه تو رو چه به این کارا ؟
دست بردار ، خُل نشی یکدفعه پاشی بری جبهه... !
تا اینکه روز موعود فرا رسید .
خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره خودمو راضی کردم که بیام .
خلاصه اینکه اومدم ؛
ومثل کسانی که به دنبال گم شده ای هستند ،با خودم این شعرو زمزمه می کردم که :
همه جا دنبال تو می گردم که توئی درمان همه دردم
تا اینکه امروز اعلام کردند که می خواهیم به هویزه بریم .
از همان لحظه ضربان قلبم تندتر شد ، لحظه شماری می کردم که برسیم ؛ لحظه ها برام خیلی سخت می گذشت و مسیر برام خیلی طولانی جلوه می کرد ، تا اینکه با لاخره رسیدیم .
با خودم گفتم : اوّل برم ببینم خوابم حقیقت داشته یا نه ؟
بعد گفتم : اگه حقیقت داشته باشه چی؟
آرامش نداشتم ،
شنیده بودم وضو گرفتن و صلوات بر محمد وآل محمد ، برای آرامش خوبه.
رفتم وضو گرفتم و در حالی که صلوات می فرستادم ،وارد این محوطه شدم .
قلبم به شدّت می زد ، به سختی نفس می کشیدم .
سراغ قبر شهید علم الهدی رو گرفتم ، بعداز این که اونو پیدا کردم ، شروع کردم به شمردن : دو ، سه ، چهار ، ...به قبر هشتم که رسیدم ، مثل اینکه یک صدایی گفت : خوش آمدی.
دیگه توانی برای ایستادن نداشتم .
در این لحظه صدای گریه اش خیلی بلند شد .
تعدادی از اهل کاروان که تأخیر مرا دیده بودند ، در این لحظه رسیدند و این حالت را که دیدند همه با تعجّب به هم نگاه می کردند و با اشاره از هم می پرسیدند که چه اتفاقی افتاده؟
من با خودم این زمزمه را داشتم که :
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا شود که گوشه چشمی به کنند ؟
شب اول قبر آیتالله شیخ مرتضی حائری قدس سرّه، برایش نماز لیلة الدّفن خواندم، همان نمازی که در بین مردم به نماز وحشت معروف است. بعدش هم یک سوره یاسین قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هدیه کردم،. چند شب بعد او را در عالم خواب دیدم. حواسم بود که از دنیا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟!
پرسیدم: آقای حائری، اوضاعتان چطور است؟ آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر میآمد، رفت توی فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشتهای دور صحبت کند شروع کرد به تعریف کردن... وقتی از خیلی مراحل گذشتیم، همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل میدیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشهای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم.
ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی میآید. صداهایی رعبآور و وحشتافزا! صداهایی نامأنوس که موهایم را بر بدنم راست میکرد. به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود. بیابانی بود برهوت با افقی بیانتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک میشدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشی که زبانه میکشید و مانع از آن میشد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف میزدند و مرا به یکدیگر نشان میدادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم جیغ بزنم ولی صدایم در نمیآمد. تنها دهانم باز و بسته میشد و داشت نفسم بند میآمد. بدجوری احساس بیکسی غربت کردم: - خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو کسی را ندارم....