آورده اند که عارفی در دل شب به قصد مناجات با حضرت حق جل و علا بر سجاده نشست ؛ در این هنگام شیطان به هیبت انسانی بر وی ظاهر شد ، لیکن عارف او را شناخته و آیه استعاذه بر زبان جاری ساخت. شیطان گفت تو ابتدا بر اساس رسالت و وظیفه ، مرا انذار داده و سؤالات و ابهامات مرا پاسخ ده ؛ اگر من عناد ورزیدم آنگاه مرا از خود بران. عارف سخن شیطان را بر مدار عقل یافته و با وی به مذاکره برای رفع ابهامات پرداخت. مذاکره و گفتگوی عارف و شیطان ، تا نزدیک به نماز صبح به درازا کشیده و شیطان از هر دری و هر موضوعی از عارف سؤال می کرد و عارف بی خبر از اهداف شیطان با حوصله ، به انتظارات بیجا و ابهامات وی پاسخ می داد و پی در پی پوزه ی شیطان را به خاک می مالید.
نزدیک اذان صبح شیطان خنده سرداده و به عارف گفت دیدی من بر تو در این مذاکره ، چیره و غالب شدم و پشت تو را به خاک مالیدم.
عارف با تعجب گفت : ولی تو حتی یک بار هم نتوانستی در بحث بر من چیره و غالب شوی ! چطور چنین ادعای باطلی می کنی!
و شیطان گفت : واقعیت این است که تو امشب می خواستی با خدای خویش راز و نیاز کنی و من نگذاشتم و تو را سرگرم بحث های بیهوده و بی نتیجه کنم.