برو؛ همان کشکت را بساب...

می گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد

شیخ؛ مدتی او را سر گرداند بعد به او گفت:

اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نا اهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می دهد و می گوید آن را پخته و بفروشد.

بصورتی که نه شاگردی استخدام کند و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.

مرد؛ رفته پاتیل و پیاله ای خریده شروع به پختن و فروختن فرنی می کند و چون کار و بارش رواج می گیرد طمع کرده و شاگردی می گیرد و کار پختن را به او می سپارد.

بعد از مدتی شاگرد، وارد بکار شد و رفته بالا دست صاحب کارش قبلیش، دکانی باز کرده، مشغول فرنی فروشی می شود؛ به طوری که کار ایشون کساد میگردد.

کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود با ناله و زاری طلب اسم اعظم می کند. 

شیخ چون از چند و چون کارش خبردار می شود به او میگوید:

تو راز یک فرنی پزی را نتوانستی حفظ کنی، حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟!؟!؟  برو؛ همان کشکت را بساب...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد