کار خیری کمی که سبب ترقّی غیرمعمولی شد!

آیت‌الله قرهی :


کار خیری کمی که سبب ترقّی غیرمعمولی شد!

یکی از آقایان، یک‌باره حالات و مقاماتی پیدا کرد. از ایشان پرسیدم: این ترقّی شما، ترقّی غیر معمولی است و حال ترقّی شما فرق می‌کند. فرمود: من ترقّی‌ای نکردم. گفتم: چرا هست. فرمود: من می‌گویم، ولی دوست ندارم اسمم را بگویید. گفتم: اسمتان را نمی‌گویم، ولی حالتان را بیان نمی‌کنم.


گفت: در دو تا خانه آن طرف‌تر از خانه ما، پیرمرد و پیرزنی که پدر و مادر شهید  هستند، زندگی می‌کنند. به جز فرزند شهیدش، سه بچّه دیگر دارند که دو تا از آن‌ها شهرستان زندگی می‌کنند و یکی هم در همین تهران هست، امّا از این‌ها خیلی دور است، مثلاً این‌ها شرق هستند و او غرب است و از هم فاصله دارند. او فقط هفته‌ای یک بار می‌توانست بیاید سر بزند. من تصمیم گرفتم و بر خودم فرض کردم که صبح به صبح یک نان داغ برای این پیرمرد و پیرزن ببرم. 


با خود گفتم: خدایا! من دستم کوتاه است. الآن هم که جنگ و آن حالات جبهه نیست و ما نبودیم که این‌ها را ببینیم که به قول امام راحل عظیم الشأنمان، یک عدّه، ره صد ساله را یک شبه طی کردند. برای همین تصمیم گرفتم در برف و سرما و گرما، هر طور که بود، اگر بودم و در سفر نبودم، خودم صبح به صبح یک نان داغ برای این پیرمرد و پیرزن می‌بردم و اگر در سفر هم بودم، به کسی سپرده بودم، خواهش کرده بودم و به او پول داده بودم که این کار را انجام بدهد. مثل پیک‌هایی که مغازه‌ها دارند. گفتم: این‌ها پیر هستند، مریضند، سنشان بالاست، بهتر است نان بیات نخورند.


ایشان گفت: من بعد از یک مدّت خودم فهمیدم که تغییراتی در من به وجود آمده است. قبلاً یک مواقعی توفیق شب‌خیزی داشتم، امّا نه آن شب خیزی و حالی که برای اولیاء خدا در دل شب تبیین می‌شود. امّا بعد از مدّتی دیدم که لذّت می‌برم که شب‌ها بیدار می‌شوم، فهمیدم از همین قضیّه است. لذا آن را بیشتر کردم، مادرم را هم ترغیب کرده بودم و شب‌ها با هم می‌رفتیم یک سری به این‌ها می‌زدیم و گاهی آن‌ها هم می‌آمدند. طوری شد که به مادرم گفتم: شاممان را هم ببریم آنجا بخوریم. بعد برای اینکه یک موقعی آن‌ها ناراحت نشوند، به آن‌ها ‌گفتم: شما هم شامتان را بیاورید اینجا بخورید.


ایشان می‌گفت: در هفته، دو روز، این کار را می‌کردیم. دیدم حال این‌ها عوض شده، خیلی بشّاش و خوشحال هستند. من را پسرم! خطاب می‌کردند و می‌گفتند: تو ما را یاد پسرمان می‌اندازی.


بعد ایشان فرمود: اینکه شما می‌فرمایید حالات من تغییر کرده و خلاصه به تعبیری مچ‌گیری کردید، برای همین یک کار خیر است. البته کار خیر ایشان، به صورت ظاهر کم بود، ولی با استمرار بود و صبح به صبح و شب به شب انجام می‌شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد