داستان زندگی
ظهرهاى جمعه توى خانه ى مادربزرگم چیزى از جنس معجزه رخ میداد . معجزه اى از جنس سفره ى پلاستیکى و گلدار مادربزرگ که روى زمین پهن مى شد و از این سر تا آن سر مهمانخانه مى رفت براى تماشاى این معجزه آدمهاى فامیل دونه به دونه سر و کلشون پیدا میشد . با خبر یا سرزده فرقى نداشت .
با این همه ، همه سر یک سفره مى نشستند و گل مى شنیدند و گل مى گفتند ، به سبزى و ماست ناخنک مى زدند و توى سر و کله هم مى زدند ، مى خندیدند و نمکدون را دست به دست مى کردند . هیچ وقت غذا براى کسى کم نیامد و همیشه کسى بود که در را باز کند و یک بشقاب اضافه سر سفره بگذارد و بقیه اى که کمى جا به جا شوند و جا براى تازه وارد باز کنند و با لبخندى گرم به او خوش آمد بگویند .
وقتى مادر بزرگ رفت ، خانه را کوبیدند و ساختند و توى میهمان خانه یک میز ناهارخورى بد هیبت دوازده نفرى گذاشتند ولى دیگر هیچ کس روزهاى جمعه پشت در سر و کله اش پیدا نشد . آخر سرِ صندلى نمى شود جا به جا شد و براى تازه واردها جا باز کرد .
وقتى میزى دوازده نفره است نفر سیزدهم اضافه است و جایى برایش نیست . شاید براى همین این فرهنگ هم به اندازه همان سفره ى پلاستیکى مادر بزرگم فراموش شده است .
با رفتن مادربزرگ میهمان خانه از میهمان خالى ماند و تنها تصویرى از آن روزها به جا ماند . با این همه این تصویر رویاى تمام کودکى من باقى ماند .
آرزویم شد داشتن خانواده اى بزرگ ، سفره اى بزرگ و از آن مهم تر دلى بزرگ که در را بگشاید و با لبخند بوسه اى بر گونه ى از راه رسیده اى بنشاند .
خانواده اى به وسعت بوسه و لبخند ...
✍یاد رفتگانی که بهانه جمع شدن های فامیل دور هم بودن همیشه زنده باد
کانال (لاله اى از ملکوت)؛به ما بپیوندید:
https://telegram.me/joinchat/CMVrJj3HXOzeNxJKXcnApg