معامله با خدا
یک کشتی حامل بار عسل در ساحل لنگر انداخت وعسل ها درون بشکه بود وپیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت:
از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی که تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت...
سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن پیرزن را پیدا کند وبرایش یک بشکه عسل ببرد...
آن مرد تعجب کرد وگفت
ازتو مقدار کمی خواست نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او میدهی.
تاجر پاسخ داد:
ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند ومن در حد و اندازه خودم به او میدهم
اگر کسی که صدقه میداد به خوبی میدانست ومجسم میکرد که صدقه او پیش از دست نیازمند در دست خدا قرار می گیرد، هراینه لذت دهنده بیش از لذت گیرنده بود و این یک معامله با خداست