لقمان حکیم در خدمت خواجه خود
نشسته بود . خواجه خربزه ای را برید و به لقمان داد
لقمان با اشتها شروع به خوردن کرد خواجه که دید لقمان با
اشتها خربزه را می خورد مقداری دیگر از خربزه را به او داد
باز هم لقمان با لذت تمام خورد همین طور تا چندین بار تکرار
شد ولی لقمان به خوردن ادامه داد . خواجه که دید لقمان
با لذت تمام خربزه می خورد وسوسه شد و قاچ آخر
خربزه را خودش خورد تا از لذت خوردنش
بی نصیب نماند اما متوجه شد که خربزه به
شدت تلخ است طوری که زبان و حلقش
سوخت . خواجه به لقمان گفت: تو
چطور این خربزه تلخ را با این
لذت خوردی ؟ لقمان گفت :
من بارها از دست تو شیرینی
خوردم و اعتراض نکردم ، شرم
داشتم با یک تلخی از کوره
در بروم و اعتراض کنم .
دلنوشت:
بارهاخدا بهمون محبت کرده و شیرینی زندگی رو بهمون چشونده ماهیچ شکر گزار ش نبودیم
اما فقط یه بار گوشمون رو پیچونده جبهه گرفتیم ...
خدایا ببخش ....العفو