چشم آدمی را مگر خاک پر کند...
گویند اسکندر به وقت مرگ به نزدیکانش وصیت کرد و گفت وقتی من از دنیا رفتم؛ جسد مرا در تابوت بگذارید و یک دستم را از تابوت بیرون کنید تا مردم بدانند من که همه عالم را مُسّخر کرده ام با آن همه ثروتی که داشتم با دست خالی از این دنیا میروم و هر کجا دستم خود بخود به درون تابوت رفت مرا همان جا دفن کنید.
پس از مدتی اسکندر از دنیا رفت.
او را در تابوتی گذاشتند و همانطوری که وصیت کرده بود دستش از تابوت بیرون گذاشته و تابوت را گردش دادند. چند شبانه روز تابوت را گرداندند اما دست در تابوت نرفت که نرفت. در عین ناامیدی به مرد دهقانی رسیدند.
دهقان عاقل و دانا بود. با دیدن این منظره مقداری خاک از زمین برداشت و کف دست اسکندر گذاشت. ناگهای دست خود بخود در تابوت افتاد. دهقان آهی کشید و گفت چشم آدمی را مگر خاک پر کند. پس طبق وصیت اسکندر جسد او را همانجا دفن کردند....