پسره به مادرش گفت با این قیافه ترسناکت چرا اومدی مدرسه؟
مادر گفت غذاتو نبرده بودی،نمیخواستم گرسنه بمونی.
پسر گفت ای کاش نمیومدی تا باعث خجالت و شرمندگی من نشی...
همیشه از چهره مادرش با یک چشم خجالت میکشید..
چندسال بعد پسر در 1شهر دیگه دانشگاه قبول شد و همون جا کار پیدا کرد و ازدواج کرد و بچه دار شد.
خبر به گوش مادر رسید .مادر گفت بیا تا عروس و نوه هامو ببینم.
اما پسر میترسید که زنش و بچش از دیدن پیرزن یه چشم بترسن..
چند سال بعد به پسره خبر دادن مادرت مرده ..
وقتی رسید مادر رو دفن کرده بودن و فقط 1 یادداشت از طرف مادرش واسش مونده بود :
پسر عزیزم وقتی 6سالت بود تو 1تصادف 1چشمتو از دست دادی،اون موقع من 26سالم بود و در اوج زیبایی بودم و بعنوان 1مادر نمیتونستم ببینم پسرم 1چشمشو از دست داده واسه همین 1چشممو به پاره تنم دادم،تا مبادا بعدا با ناراحتی زندگی کنی پسرم .
مواظب چشم مادرت باش ..
اشک در چشمهای پسر جمع شد..
ولی چه دیر...