من ارمنی مذهب هستم


کاروانی از خواهران دانشجوی زاهدان وارد مناطق عملیاتی خوزستان شده بود. من مأمور شدم تا آن‌ها را در چند نقطه، به عنوان راوی همراهی کنم. ابتدا به دشت عباس رفتیم، بعد در تنگه‌ی چزابه توقف کردیم. کاروان حال و هوای عجیبی داشت. وقتی از حماسه‌ها و مظلومیت‌های شهدای چزابه برایشان تعریف می‌کردم، صدای گریه و زاریشان طوری بود که انگار با چشم خود شهادت عزیزانشان را می‌بینند.

صحبت‌هایم که تمام شد، گوشه‌ای رفتم. حال و هوای آن‌‌ها روی من هم تأثیر گذاشت. احساس می‌کردم من هم تازه به این سرزمین پا گذاشته‌ام، برایم تاز‌گی داشت. در فکر بودم که یکی از خواهران دانشجو آمد و در حالی که سعی می‌کرد متوجه اشک‌هایش نشوم گفت: «حاج آقا من اشتباه کردم پایم را این‌جا گذاشتم». گفتم: «چه‌طور؟ اتوبوس را اشتباه سوار شدید؟» با صدای لرزانش حرفم را برید و گفت: «آخر من ارمنی مذهب هستم» تازه منظورش را فهمیدم خندیدم، گفتم: «دخترم اشتباه می‌کنی. شهدا متعلق به همه هستند. این سرزمین هم برای تمام انسان‌های آزاده جا دارد.

دختر کمی مکث کرد و گفت: «من با راه و رسم شهدا خیلی فاصله دارم. دوست دارم شیعه شوم، اما می‌ترسم که خانواده من را بیرون کنند. برای همین من با شهدای چزابه عهد بستم که در دل به ولایت امیرمؤمنان (ع) ایمان بیاورم و اعمال شیعیان را مخفیانه انجام دهم.» از آن‌ها خواستم در این راه کمکم کنند.

نمی‌دانم حرف‌هایش را تمام کرد یا نه گفتم: «دخترم توکلتان را از خداوند قطع نکنید. انشا‌الله شهدا نیز کمکتان خواهند کرد. سعی کنید همیشه به یاد شهدا باشید.

مدتی گذشت. یک روز در اتاق خود مشغول کار بودم که نامه‌ای را برایم آوردند. وقتی آن را باز کردم، دیدم از همان دخترخانم بلوچستانی است. نوشته بود: «حاج آقا! به برکت شهدا، رفتار من باعث شد تا خانواده‌ام نیز شیعه شوند.

 

(کتاب خاک و خاطره - راوی: محمدامین پوررکنی)

(پایگاه خادم الشهدا- 24/12/93)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد